۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

کات و پایان

وقتی رسیدم خونه، احساس میکردم نمیتونم حتی از پله ها برم بالا.
یه کم که آروم شدم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به محمد. توو خیابون بود و صدای ماشین دور و برش میومد. سعی کردم خونسردیم رو موقع حرف زدن حفظ کنم.
گفتم: خوب تو که اینقدر هرزه ای که الان داری میری سکس گروهی بکنی ، چرا اینقدر اصرار داری که به من متعهد ی و میخوای با من بمونی؟
جواب داد: اصلا نمیدونم چی میگی؟ باز دوباره چته؟ 
با خنده ی عصبی گفتم: اونی که الان بهت زنگ زد و گفتی بهش الان میام واسه سکس گروهی، من پیشش نشسته بودم.
گفت : اه، نمیفهمم چی میگی . دیگه خسته شدم بس که نازتو کشیدم و هی تو دنبال بهانه واسه کات کردن میگردی. باشه. برو کات میکنم باهات.بای
و تلفن رو قطع کرد. داشتم از ناراحتی و عصبانیت می ترکیدم. چطور میتونست تا این حد دروغ بگه و انکار کنه و وقیح باشه.
ده دقیقه بعد اون پسره که باهاش قرار گذاشته بودیم به دوستم زنگ زد و گفت: این پسره محمد ، الان به من زنگ زد و یه عالمه بهم فحش داد و تهدیدم کرد و این حرفا..
همونطور که افتاده بودم روو مبل و سرم درد میکرد، گفتم : بهش بگو اون روانیه، حرف مفت میزنه، دیگه جوابشو نده.

تا یه هفته ی بعد از محمد خبری نشد دیگه و فقط آمار سکس هاش و پیشنهاد سکس دادن به دوستان و اطرافیان من بود که میرسید ازش..تا اینکه یه بار دیدم تلفنم از شماره ی تلفن عمومی زنگ خورد. جواب که دادم ، اولش، کسی حرف نزد. بعد یهو محمد با صدای خفیف گفت: رضا، نمیتونم بدون تو..
صداشو که شنیدم احساس تهوع بهم دست داد. تلفن رو قطع کردم و سریع زنگ زدم به باباش. خیلی واضح به باباش گفتم : این پسرت داره مزاحم من میشه، اگه نمیتونین شما جلوش رو بگیرین، بگین که من جور دیگه ای جلوش رو بگیرم.
باباش عصبانی شد و از اونجایی که پسر خودش رو خوب میشناخت ، بهم قول داد که : کاری میکنم که دیگه جرات نکنه بهت زنگ بزنه.

نیم ساعت بعد باباش به من زنگ زد و گفت: محمد میگه یه سری از لباس ها و وسایلش دست تو هست که زنگ زده بوده و میخواسته ازت بگیره...گفتم: باشه، بهش بگو فردا ظهر ساعت 1، بیاد نزدیک فلکه ی چهار شیر تا بیارم همه ی وسایلش رو و بهش بدم...

فردا ظهرش، همه ی لباس ها و کادو ها یی که توومدت بی افیمون واسم خریده بود رو ریختم توو یه کیسه زباله و با ماشین رفتم سمت فلکه.
وقتی رسیدم، دیدمش که سر یه خیابون ایستاده. ماشین رو که دید ، اومد سمتم، نزدیک پنجره ایستاد.. اصلا باورم نمیشد، حس میکردم محمد توو این یه هفته که ندیدمش اونقدر لاغر و خمیده شده بود که انگار مریض شده باشه.
کیسه زباله رو بدون هیچ حرفی بهش دادم و گاز دادم و ازش دور شدم. وقتی داشتم ازش دور میشدم ، توو آینه ی بغل ماشین دیدمش که داره با تلفنش حرف میزنه. با خودم گفتم : احتمالا داره قرار گروپ سکس بعدیش رو هماهنگ میکنه . و احساس تنفرم نسبت بهش اوج گرفت.

تا دو ماه بعد از این ماجرا ، هر روز و هر شب کارم گریه کردن بود. هر روز هم اخبار جدیدی از سکس های جدید محمد با همون افرادی که روزی به من میگفتن:" اه، این چه آشغالیه که تو باهاشی." میشنیدم.
تقریبا دو ماه و نیم بعد بود که با یه پسر مهربون و بدن ساز آشنا شدم و کم کم حالم بهتر شد.
آخرین باری که محمد رو دیدیم، یه روزی بود که با بی اف جدیدم رفته بودم باشگاه نزدیک خونه مون و یهو دیدم محمد سر و کله اش پیدا شد.
دقیقا مثل یه مارمولک ، لاغر و سیاه و خمیده شده بود. نمیدونم از کجا فهمیده بود که من اون باشگاه میرم و اومده بود اونجا..وقتی دیدمش، خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و با بی اف جدیدم از باشگاه اومدیم بیرون. همون موقع، یهو یه اس ام اس از یه شماره ی ناشناس واسم اومد ، نوشته بود:" دیروز توو زیتون(اسم محله ی ما) بهم شماره دادی، میتونم ببینمت؟"... در حالی که من اصلا به عمرم توو خیابون به کسی شماره ای نداده بودم.
احمقه ابله مثلا فکر کرده بود با این اس ام اس میتونه بین من و بی اف جدیدم رو بهم بزنه..فکر میکرد همه مثل خودش هستن ، شکاک، روانی ، فاحشه..
هر چند عصبانی بودم، اما اونقدر بی اف جدیدم با حرف هاش آرومم کرد که سریع فراموش کردم و اصلا جوابی هم به اون اس ام اس ندادم. 
و دیگه محمد رو ندیدم.....

پایان