۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

کات و پایان

وقتی رسیدم خونه، احساس میکردم نمیتونم حتی از پله ها برم بالا.
یه کم که آروم شدم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به محمد. توو خیابون بود و صدای ماشین دور و برش میومد. سعی کردم خونسردیم رو موقع حرف زدن حفظ کنم.
گفتم: خوب تو که اینقدر هرزه ای که الان داری میری سکس گروهی بکنی ، چرا اینقدر اصرار داری که به من متعهد ی و میخوای با من بمونی؟
جواب داد: اصلا نمیدونم چی میگی؟ باز دوباره چته؟ 
با خنده ی عصبی گفتم: اونی که الان بهت زنگ زد و گفتی بهش الان میام واسه سکس گروهی، من پیشش نشسته بودم.
گفت : اه، نمیفهمم چی میگی . دیگه خسته شدم بس که نازتو کشیدم و هی تو دنبال بهانه واسه کات کردن میگردی. باشه. برو کات میکنم باهات.بای
و تلفن رو قطع کرد. داشتم از ناراحتی و عصبانیت می ترکیدم. چطور میتونست تا این حد دروغ بگه و انکار کنه و وقیح باشه.
ده دقیقه بعد اون پسره که باهاش قرار گذاشته بودیم به دوستم زنگ زد و گفت: این پسره محمد ، الان به من زنگ زد و یه عالمه بهم فحش داد و تهدیدم کرد و این حرفا..
همونطور که افتاده بودم روو مبل و سرم درد میکرد، گفتم : بهش بگو اون روانیه، حرف مفت میزنه، دیگه جوابشو نده.

تا یه هفته ی بعد از محمد خبری نشد دیگه و فقط آمار سکس هاش و پیشنهاد سکس دادن به دوستان و اطرافیان من بود که میرسید ازش..تا اینکه یه بار دیدم تلفنم از شماره ی تلفن عمومی زنگ خورد. جواب که دادم ، اولش، کسی حرف نزد. بعد یهو محمد با صدای خفیف گفت: رضا، نمیتونم بدون تو..
صداشو که شنیدم احساس تهوع بهم دست داد. تلفن رو قطع کردم و سریع زنگ زدم به باباش. خیلی واضح به باباش گفتم : این پسرت داره مزاحم من میشه، اگه نمیتونین شما جلوش رو بگیرین، بگین که من جور دیگه ای جلوش رو بگیرم.
باباش عصبانی شد و از اونجایی که پسر خودش رو خوب میشناخت ، بهم قول داد که : کاری میکنم که دیگه جرات نکنه بهت زنگ بزنه.

نیم ساعت بعد باباش به من زنگ زد و گفت: محمد میگه یه سری از لباس ها و وسایلش دست تو هست که زنگ زده بوده و میخواسته ازت بگیره...گفتم: باشه، بهش بگو فردا ظهر ساعت 1، بیاد نزدیک فلکه ی چهار شیر تا بیارم همه ی وسایلش رو و بهش بدم...

فردا ظهرش، همه ی لباس ها و کادو ها یی که توومدت بی افیمون واسم خریده بود رو ریختم توو یه کیسه زباله و با ماشین رفتم سمت فلکه.
وقتی رسیدم، دیدمش که سر یه خیابون ایستاده. ماشین رو که دید ، اومد سمتم، نزدیک پنجره ایستاد.. اصلا باورم نمیشد، حس میکردم محمد توو این یه هفته که ندیدمش اونقدر لاغر و خمیده شده بود که انگار مریض شده باشه.
کیسه زباله رو بدون هیچ حرفی بهش دادم و گاز دادم و ازش دور شدم. وقتی داشتم ازش دور میشدم ، توو آینه ی بغل ماشین دیدمش که داره با تلفنش حرف میزنه. با خودم گفتم : احتمالا داره قرار گروپ سکس بعدیش رو هماهنگ میکنه . و احساس تنفرم نسبت بهش اوج گرفت.

تا دو ماه بعد از این ماجرا ، هر روز و هر شب کارم گریه کردن بود. هر روز هم اخبار جدیدی از سکس های جدید محمد با همون افرادی که روزی به من میگفتن:" اه، این چه آشغالیه که تو باهاشی." میشنیدم.
تقریبا دو ماه و نیم بعد بود که با یه پسر مهربون و بدن ساز آشنا شدم و کم کم حالم بهتر شد.
آخرین باری که محمد رو دیدیم، یه روزی بود که با بی اف جدیدم رفته بودم باشگاه نزدیک خونه مون و یهو دیدم محمد سر و کله اش پیدا شد.
دقیقا مثل یه مارمولک ، لاغر و سیاه و خمیده شده بود. نمیدونم از کجا فهمیده بود که من اون باشگاه میرم و اومده بود اونجا..وقتی دیدمش، خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و با بی اف جدیدم از باشگاه اومدیم بیرون. همون موقع، یهو یه اس ام اس از یه شماره ی ناشناس واسم اومد ، نوشته بود:" دیروز توو زیتون(اسم محله ی ما) بهم شماره دادی، میتونم ببینمت؟"... در حالی که من اصلا به عمرم توو خیابون به کسی شماره ای نداده بودم.
احمقه ابله مثلا فکر کرده بود با این اس ام اس میتونه بین من و بی اف جدیدم رو بهم بزنه..فکر میکرد همه مثل خودش هستن ، شکاک، روانی ، فاحشه..
هر چند عصبانی بودم، اما اونقدر بی اف جدیدم با حرف هاش آرومم کرد که سریع فراموش کردم و اصلا جوابی هم به اون اس ام اس ندادم. 
و دیگه محمد رو ندیدم.....

پایان

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

ضربه ی آخر

یک هفته از ماجرای سالگرد بی افی با محمد گذشته بود. دو روز میشد که از محمد خبری نبود، ترجیح میدادم بهش زنگ نزنم تا وقتی سکس بخوام.
با یکی از دوستام رفته بودیم بیرون. توو یه پارک نشسته بودیم که دوستم گفت: با یه نفر چت کردم، میخوام باهاش دیت بزارم، زنگ بزنم بیاد؟..

یه مرد لاغر بود، به نظر 30..35 ساله میومد و به عقیده ی من از دار دنیا فقط یه جفت چشم سبز داشت. و البته از کیر کلفتش هم خیلی تعریف میکرد..

سه نفری توو پارک نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. اون مرد لاغر که حالا اسمشم یادم نمیاد رو کرد به من و گفت: خوب آقا محمدرضا، کیس های شما چجورین؟
منم در جوابش تک تک مشخصات ظاهری محمد رو گفتم...یارو یه کم فکر کرد و گفت: اتفاقا من یه هفته پیش با یکی دیت گذاشتم، فکر کنم خیلی تایپ تو بود. گفتم: اسمش چی بود؟ پوزیشنش چی بود؟ گفت: اسمش رو میگفت رضا، پوزیشنش رو اولش گفته بود تاپ، ولی وقتی رفتیم با هم سکس کنیم و کیر کلفت من رو دید بهم داد، البته به درد تو نمیخوره، چون بعد از سکس ازم ده هزار تومن پول خواست، گفت میخواد بره یه کم لباس بخره، منم دلم سوخت و بهش دادم...

حالم بد شده بود، مگه چند تا گی با مشخصات محمد توو اهواز بودن که حاضر بودن اینجور به یه کیر کلفت کون بدن؟!!
به یارو گفتم: میشه شماره ی این آقا رضا رو بهم بگی؟ گفت : نه، ولی اگه میخوای بهش زنگ میزنم بیاد تا با هم بریم گروپ سکس، آخه چند بار بهم زنگ زده و گفته یه نفر دیگه پیدا کنم واسه گروپ!!!!

گفتم زنگ بزن بهش، باشه، فقط بزار صداشو رو آیفون منم بشنوم صداشو...
زنگ زد...به محض اینکه گفت الو صداشو شناختم، محمد بود، میدونستم که کصافت کاری زیاد میکنه، ولی نه دیگه تا این حد...
محمد از پشت تلفن به یارو گفت: مکانتون آماده س؟ الان میام

در حالی که سرم داشت گیج میرفت از یارو خداحافظی کردم و بهش گفتم، الان نمیتونم، یه وقت دیگه....یه تاکسی در بست گرفتم و با دوستم رفتم خونه....احساس تهوع بهم دست داده بود...اون یارو گفت یه هفته پیش با محمد سکس کرده، یعنی همون سالگرد بی افی مون، گفت بهش پول داده و محمد با اون پول کادو واسه من خریده بود......فقط دلم میخواست بمیرم...

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

سالگرد بی افی و دزدی

اوضاع روز به روز بدتر میشد. هر روز یه آمار جدید از دیت و سکس محمد با افراد دیگه بهم میرسید. مطمئن بودم نود درصدشون درستن. ولی ترجیح میدادم باور نکنم.با خودم میگفتم: "این دیگه چه موجودیه؟نه حاضره کات کنه و بره دنبال کارش. نه حاضره دست از کصافت کاریهاش برداره"
جالب اینجا بود که همه رو هم انکار میکرد. منم با خودم میگفتم همین که هر روز با اون قیافه و هیکل عالی باهم سکس میکنه کافیه، ولش کن بزار هر گهی میخواد بخوره...تا اینکه..

بابا م از اصفهان اومده بود پیشم. همیشه کیفش رو میذاشت توو اتاق خواب و میرفت بیرون. یه روز بعد از ظهر که بابم رفته بود بیرون. زنگ زدم به محمد و گفتم بیاد خونه تا سکس کنیم...ظرف 5 دقیقه خودشو رسوند.. رفتیم توو اتاق خواب و شروع کردیم به سکس..چه سکس فوق العاده ای ....
بعد از سکس فورا گفت کار دارم و رفت..

شب وقتی بابام اومد. رفت سر کیفش و بهم گفت: محمدرضا، تو از پولای توو کیف برداشتی؟ من اینجا دویست هزار تومن پول گذاشته بودم، چهل و هشت هزار تومنش کم شده...
داشت دود از کله ام بلند میشد، بابام خیلی آدم دقیقی هست و محال بود اشتباه کنه،مطمئن بودم محمد برداشته.احتمالا همینجوری دست کرده توو کیف و یه مقداریش رو برداشته. سابقه ی دزدی هم که داشت قبلا..
به بابا گفتم :آره، به دوستم قرض دادم، فردا پس میاره...
از خونه رفتم بیرون، زنگ زدم به محمد، گفتم :یا پولی رو که برداشتی میاری واسم، یا زنگ میزنم به بابات و از بابات میگیرم...
با کمال وقاحت انکار میکرد که پولی برداشته ولی گفت: من که بر نداشتم، ولی واست پول رو میارم، میدونی که من تا دلم بخواد پول دارم...
داشتم از عصبانیت میترکیدم.

فردای اون روز یه تراول پنجاه تومنی آورد دم در خونه و من یه دوتومنی بهش پس دادم. وقتی داشت میرفت گفت: میدونی فردا سالگرد بی افی مونه؟
گفتم :نه..
گفت :میام دنبالت ، بریم بیرون، عصر آماده باش...
با اینکه حالم از این سالگرد نحس به هم میخورد، بهش گفتم باشه...برو فعلا...

چرا گفتم باشه؟! یه لحظه خاطرات خوش اون روزا اومد جلو چشمم، چقد ساده لوحانه باورش کرده بودم، چقدر اون روزا قشنگ بود...

فردای اون روز اومد، با هم رفتیم شام خوردیم و بعد منو برد بازار و یه مسواک اورال بی و یه شورت واسم خرید..، سر جمع ده هزار تومن شدن.گفت اینا کادو سالگرد بی افی....اصلا رغبت نمیکردم واسش چیزی بخرم، وحشی گری و خیانت و دروغ هاش کم بود، دزدی هم بهش اضافه شده بود...

شب موقع خدا حافظی گفت: بدون که من با هیچ کس دیگه ای غیر از تو نبودم تا حالا...همیشه بهت متعهد بودم و هستم....
این همه حرومزادگی دروغ گویی رو از کی به ارث برده بود؟؟!! نمیدونم.

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

مسافرت شیراز

بابای محمد واسش یه آر دی سفید خریده بود . 
یه روز اومد و گفت میخوام برم شیراز واسه گرفتن کارت سوخت ماشین. بیا با هم بریم. منم از خدا خواسته قبول کردم. از آخرین باری که با محمد مسافرت رفته بودم خیلی گذشته بود و دلم مسافرت میخواست ولی میدونستم که این مسافرتو به دهنمون زهر مار خواهد کرد.
نزدیک ظهر بود که راه افتادیم...هوا گرم بود و ماشین هم کولر نداشت..
نزدیکای 4 صبح رسیدیم نزدیک شیراز...محمد خسته شده بود. ماشین رو توو پارکینگ یه رستوران بین راه پارک کرد و گفت: اینجا بخوابیم و صبح که شد بریم شیراز و کارامون رو انجام بدیم.
محوطه پر از پشه بود و مجبور بودیم توو گرما توو ماشین با پنجراه های بسته بخوابیم. محمد با یه شورت اومد صندلی عقب و سرش رو گذاشت رو پای من و خوابید.....مدت زیادی از خوابیدنش میگذشت و پای من سر شده بود...ولی وقتی نگاهش میکردم که چه معصومانه و بچه گانه خوابیده روی پام ، دلم نمیومد بیدارش کنم.

صبح بیدار شدیم و رفتیم  پست شیراز و کارت سوخت رو گرفتیم...خوشحال و خندان رفتیم تخت جمشید و بعد هم یه رستوران، تا ناهار بخوریم.
بعد از نهار به سمت اهواز راه افتادیم. نزدیکای غروب بود فکر میکنم که به 200 کیلومتری اهواز رسیده بودیم و داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و غیبت میکردیم که یهو نمیدونم چی شد که صحبت از آرتین به میون اومد.

آرتین یکی از فامیل های دوستای گی من بود و بای سکشوال خودشو معرفی میکرد. یه پسر فوق العاده خوشکل و ناز و خوشتیپ بود که هم من ازش خیلی خوشم میومد هم خود محمد هر وقت میدیش دست و پاشو گم میکرد.

یهو محمد پرسید: از آرتین خوشت میاد؟به نظرت خوبه؟ ... منم خیلی ریلکس ، فراموش کرده بودم محمد چه موجود روانی و بی منطقی هست. گفتم: آره خوب ، بد نیست.....

واااااااااای....دعوا شروع شد...محمد شروع کرد داد و بیداد...." آخه من که هیچ شباهتی به اون ندارم، پس من کیست نیستم، پس منو دوست نداری، چرا آخه؟ چرا مثل روزای اولت با من نمیشی دیگه؟"
خیلی عصبیم کرده بود..منم با لجبازی شروع کردم جوابشو دادن: " آره ، آرتین خیلی خوشکله و منم خیلی دوستش دارم، میخواستی اون موقع که داشتی دیت میزاشتی و سکس میکردی و من عاشقانه دوستت داشتم فکر اینجاشو بکنی"
با این حرفام محمد دیگه کاملا دیوانه شده بود. در حال رانندگی گریه میکرد و سرشو با تمام قدرت به فرمون میکوبید..چند تا مشت محکم هم به من زد...یه دفعه توو همین حال  ماشین رو برد سمت مقابل جاده، از روبه رو داشت یه کامیون می اومد...گفت: حالا که اینجور شد بزار با هم دیگه بمیریم......
من سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم..به این مسخره بازی ها عادت کرده بودم دیگه...با کامیون شاخ به شاخ شده بودیم و باهاش 15 متر فاصله داشتیم که محمد باز ماشین رو برد اون سمت...خدا رحم کرد...

از ماشین پیاده شدم...گفتم: خودم بر میگردم، دیگه یه لحظه هم سوار ماشینت نمیشم...پیاده شدم...محمد گاز داد رفت....
2 دقیقه بعد برگشت....باز گوه خوردم و غلط کردم هاش شروع شد و ....

شب بود که سالم بالاخره رسیدیم اهواز..

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

اوضاع بدتر و بدتر میشد

رابطه ام با محمد هر روز بد تر و بدتر میشد. کلا رابطه تبدیل شده بود به دعوا، دعواهایی که همیشه اون شروع کننده ش بود و بعد غلط کردن های اون و بعد سکس.. نمیدونم چرا وقتی به گوه خوردن و غلط کردن می افتاد یهو من تحریک جنسی میشدم...چرا؟ نمیدونستم..
چند ماه از رابطه مون میگذشت که بالاخره بابا ی محمد فهمید که اون اصلا دانشگاه نمیره. دیگه واسش پولی نفرستاد و اونم برگشت اهواز...من هم دنبال خودش کشوند اهواز. ما اونجا یه اپارتمان داشتیم و من تک و تنها توو اون آپارتمان ساکن شدم و محمد هر روز و هر ساعت میومد پیشم. ولی شب ها از ترس باباش نمیتونست بمونه و میرفت خونه شون.

محمد هر روز دیوونه تر و شکاک تر و وحشی تر میشد..به هر چیزی الکی گیر میداد..یه روز دعوا راه مینداخت که چرا به فلانی نگاه کردی، در حالی که اصلا نگاه نکرده بودم.یعنی اصلا انرژی ای واسم نذاشته بود که بخوام به کس دیگه ای نگاه کنم .یه روز دیگه میگفت چرا فلان آدم توو خیابون بهت نگاه کرد. میگفتم: خوب به من چه که نگاه کرد! برو چشماشو کور کن. ولی اصلا حرف حساب حالیش نبود....یه روز یه دعوای ناجور راه انداخت سر اینکه من گفته بودم فلان بازیگر خیلی خوشکل و خوش تیپ هست...
نمیدونم دلیل اصلی این حرکات ناجور چی بود. ولی حدس میزدم داره با این گیر ها وجدان خودشو به خاطر خیانت هایی که انجام میده آروم میکنه..البته اگه اصلا وجدانی داشت.
مثلا یه روز صبح که محمد پیشم نبود، و هیچ پولی توو خونه نداشتم ، تصمیم گرفتم برم تا عابر بانک سر کوچه و یه کم پول از حسابم بردارم...توو راه بودم که محمد زنگ زد بهم..گفت کجایی؟چرا بیرونی؟ گفتم اومدم پول بگیرم از بانک... شروع کرد به داد و بیداد و سر و صدا....میگفت: چرا به من نگفتی که داری میری بانک! اومدی دیت بزاری با یکی، ها؟ بعدش هم بری خونه سکس کنی، ها؟ خیلی عصبانیم کرد...گفتم : ای احمق کودن، آخه وقتی من روزی 3..4 بار با تو دارم سکس میکنم مگه دیگه اصلا انرژی ای واسه سکس با کس دیگه ای دارم. چقدر بهت گفتم اینقدر به من تهمت نزن..من که نمیتونم واسه آب خوردنم هم به تو زنگ بزنم و بگم میخوام چه کار کنم.تازه من نمیفهمم ، اگر من اینقدر آدم بدی هستم چرا با هام کات نمیکنی و ولم نمیکنی بری دنبال کارت؟!
وای خدا تا این حرف از دهن من در اومد ،ظرف 10 دقیقه بعد با چشمای قرمز دم در خونه بود...و باز همون داستان همیشگی تکراری که به سکس ختم میشد.

یه بار موقع سکس متوجه شدم پشت کمرش چند تا جای مکیدن هست...مطمئن بودم اینا رو من درست نکردم..بهش گفتم : اینا چیه پشت کمرت؟ و شروع کرد یه داستان مسخره ای گفت که به مرغ پخته میگفتی خنده اش میگرفت....میگفت میخواستم یه طنابی رو بکشم ، بعد خوردم به دیوار و .....  ترجیح دادم باور کنم...با آدم وحشی و غیر منطقی ای و دروغ گو یی مثل اون دیگه اصلا بحث کردن بی فایده بود.

خسته شده بودم....خسته...

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

تلافی

از صبح فردای اون روز دیگه محمد واسم اون پسر رویایی که روز اول دیدم نبود. دیگه وقتی نگاهش میکردم آرامشی در کار نبود. دیگه وقتی حرف میزد و راه میرفت نمیتونست بهم آرامش بده. 
هر چند که بعد از اون ماجرا محمد باز هم من رو مال خودش کرده بود. در اصل بهتره بگم با یه عالمه قسم و قول قشنگ باز هم منو خر کرد. ولی مگه قبلا هم از این جور قول ها نداده بود؟! 

تقریبا یک ماه بعد از اون ماجرا بود. یه شب که من اصفهان بودم و محمد میبد، یکی از دوستام به اسم شهروز بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم یه جشن تولد، هم گی ها هستن هم استریت ها.
جشن تولد خواهر یکی از دوستای سینا بی اف اسبقم بود. خود سینا هم اونجا بود. با خودم گفتم میرم و یک ساعتی حال و هوام عوض میشه و بر میگردم. 
به محض اینکه رسیدم اونجا اول سینا رو دیدم. چقدر ابروهاشو نازک کرده بود ناجور. خیلی عادی با هم سلام و علیک کردیمو نشستم کنار شهروز. سینا واسه مون شراب آورد و خوردیم. یهو محمد زنگ زد. جواب دادم . گفت: کجایی؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟ بهش گفتم اومدم تولد یه دختری، با شهروزم.... یهو شروع کرد به داد و بیداد و فحش  دادن. منو متهم کرد که رفتم اونجا سکس کنم و دائما چرند گفت. منم واقعا حوصله نداشتم. تلفن رو قطع کردم..باز زنگ زد و جواب دادم..گفتم اگر الکی داد و بیداد کنی گوشی رو قطع میکنم. ولی اصلا نمیفهمید و داشت داد و بیداد میکرد.
اعصابم رو حسابی ریخت بهم. منم تلفنم رو خاموش کردم و به شهروز گفتم 2 تا لیوان دیگه شراب واسم بیاره...خلاصه تا خرخره خوردم ...مست مست شده بودم.

به شهروز گفتم منو برسون خونه...ساعت نزدیک 2 شب بود که رسیدم خونه...هنوز موبایلم خاموش بود. خیلی ناراحت بودم...چطور محمد میتونست اینجور با من دعوا کنه و به من تهمت بزنه؟! این موجود کثیف که خودش با هر کسی به راحتی میخوابه فکر میکنه منم مثل خودشم..چون میدونه اگه خودش توو او مهمونی بود بدون سکس از مهمونی در نمیومد، راجع به منم همینطور فکر میکنه. 
مست بودم و مغزم درست کار نمیکرد. خیلی عصبانی بودم. با خودم گفتم : حالا که اینجور شد بزارباز دوباره آش نخورده و دهن سوخته نشم . در هر حال اون الان دیگه منو فردی میدونه که بهش خیانت کرده. مثل دفعه قبل که یه مسافرت کوچیک رفتم و اون در عوضش بهم خیانت کرده بود.
کامپیوترم رو روشن کردم. ساعت 3:30 شب بود. رفتم توو روم گی های اصفهان. فوری یکی پی ام داد. باهاش چت کردم و قرار گذاشتم. خونه اش نزدیک خونه مون بود. یه پسر سفید با هیکل پر و قد بلند. 
ساعت 4  صبح بود و هنوز مستیم نپریده بود. رفتم سر قرار و دیدمش و باهاش رفتم خونه اش..تا رسیدم افتادم رو تختش...اون هم رفت و یه مشت عطرو ادکلن به خودش زد و اومد...چقدر از بوی عطر و ادکلن موقع سکس بدم میاد...
اونقدر واسم ساک زد تا به زور تونست کیرم رو راست کنه.. و مالیدش و آبم رو آورد...منم بهش گفتم مستم و اصلا حال هیچ کاری ندارم...فقط بیا کنارم بخواب تا کیرتو بمالم و آبت رو بیارم..همین کارو واسش کردم و لباس هام رو پوشیدم و برگشتم خونه....
نمیدونم چرا تن به سکسی داده بودم که هیچ لذتی واسم نداشت..از روی لج بازی بود یا بچگی  یا تلافی ، نمیدونم. در هر حال من اون کار رو کردم...

فرداش که موبایلم رو روشن کردم محمد زنگ زد. فقط گفت: تو رو خدا دیگه خاموشش نکن، باشه، هر چی تو بگی. داد و بی داد نمیکنم.پاشو بیا پیشم میبد.
گفتم باشه و دوباره رفتم پیشش....

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

التماس

صبح وقتی بیدار شدم و خواستم وسایلم رو جمع کنم و برم اصفهان، محمد تمام مدت بالا سرم ایستاده بود و داشت میگفت :کی بر میگردی؟ منم الکی بش گفتم پس فردا میام. قسم ازم گرفت که پس فردا بر میگردم. منم قسم دروغ خوردم. آخه هر چیز دیگه غیر از این میگفتم اصلا نمیذاشت که برم... تا ترمینال اومد دنبالم و منم با حالت افسرده و ناراحت باهاش خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم.

تقریبا 1 ساعت گذشته بود که واسش یه اس ام اس فرستادم. " نمیدونم من چه بدی بهت کرده بودم که لایق این همه دروغ و خیانت بودم، دیگه نمیخوام باهات باشم. قبض های تلفن هات هم کنار شماره تلفن هایی که از این و اون گرفتی، زیر پتو گذاشتم برات. بای"
تا وقتی رسیدم اصفهان حدود 50 بار میسد کال محمد رو موبایلم افتاده بود.
وقتی رسیدم یه راست رفتم خونه. نزدیک های ساعت 8 شب با خانواده رفتیم بیرون شام بخوریم. همون وقت محمد اس ام اس داد.." من اصفهانم. مسافر خونه نقش جهان. جون مادرت بیا ببینمت" هیچ جوابی ندادم. اصلا دلم نمیخواست دیگه ببینمش. نمیدونم چطوری خودشو رسونده بود اصفهان. یادم میاد هوا اون شب خیلی سرد بود. 

نزدیکای 12 شب برگشتیم خونه... ماشین رو توو پارکینگ گذاشتم و رفتم که در حیاط ساختمون رو ببندم...یهو دیدم محمد از پشت یه درخت داره میاد سمتم..باورم نمیشد...نمیدونستم چه مدت توو اون سرما اونجا با یه سوییشرت منتظر مونده بوده تا من برگردم خونه...چشماش قرمزه قرمز بود. از دور شروع کرد با صدای آروم التماس کردن.." محمدرضا...جون مادرت، یه لحظه..صبر کن.به حرفام گوش بده.." بهش گفتم: چطور جرات کردی بای در خونه..میدونی اگه مامانم میدیدت چه قدر میتونست بد بشه واسم. گفت :خوب چه کار میکردم، جواب نمیدادی. چه قیافه و لحن مظلومی به خودش گرفته بود. گفت: "غلط کردم، گوه خوردم. اشتباه کردم. تو با دوستات رفته بودی مسافرت.عصبانی بودم . به خدا اون چت ها همش الکی بوده. وقتی تو میایی اصفهان خوب من تنها میشم. کاری ندارم بکنم غیر چت."    گفتم: پس یعنی الان داری اعتراف میکنی که رفته بودی سکس؟!تازه بازم داری دروغ میگی، تاریخ اون عکس تو مال یه هفته پیش از اون مسافرت یک روزه ی من بود. و  آخه لا مصب من که تمام مدت پیش تو هستم، 2 روز در هفته به زور میام خونه مون که مامانم حرفی نزنه. یعنی 2 روز هم نمیشه بهت اعتماد کرد؟!"
یه دفعه عصبانی شد.، با صدای بلند و چشمای قرمز داد میزد " نه، نه.مال همون موقع بوده. گفتم که گوه خوردم. بیا منو بزن تا دلت خنک بشه" و شروع کرد به زدن خودش. با اون دست بزرگ و سنگینش اونقدر محکم میزد توو صورت و سرش و اون دستشو که تازه عمل کرده بود میزد توو دیوار که دیگه داشت اشکم رو در میاورد..
دستاش رو گرفتم..سعی کردم آرومش کنم. گفتم برو مسافر خونه بخواب، فردا میام پیشت، باشه.
نمیدونستم چه کارش کنم. حاظر نبود بره. داشت آبرومو میبرد توو خیابون. 
شروع کرد باز اصرار و التماس. " نه، نمیتونم امشب بدون تو بخوابم، تو رو خدا بیا تو هم پیشم." 
فایده ای نداشت اصلا..نمیفهمید....به مامانم گفتم شب میرم پیش یکی از دوستام و باهاش رفتم مسافر خونه و خوابیدیم.

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

ماه پشت ابر نموند

صبح بلند شدیم و با محمد با هم رفتیم بیمارستان. محمد رو بردن تا لباسش رو عوض کنن و واسه اتاق عمل آماده ش کنن. منم توو راهرو نشستم. وقتی لباس آبی اتاق عمل رو تنش کردن و از دور دیدمش یه لحظه حس کردم که چقدر توو لباس آبی اتاق عمل خوشکلتر و خوش تیپ تر شده بود. 

وقتی بردنش توو اتاق عمل من برگشتم خونه. به محض اینکه رسیدم دم در، صاحب خونه که طبقه ی پایین زندگی میکرد منو دید و دو تا قبض تلفن بهم داد و گفت : قبض های تلفنتون اومده. اولش فک کردم اشتباه میکنه و داره قبض خودشون هم به من میده ولی نه.اشتباهی در کار نبود. خونه ی محمد دو تا خط تلفن داشت.از هر دو هم یه عالمه استفاده شده بود.
خیلی حالم گرفته بود. چند ماه قبل با محمد سر اینکه همیشه مشغول چت کردن هست و تلفنش اشغال هست بحث کرده بودم. آخرش هم گفت: به جون مادرم دیگه چت نمیکنم، اصلا هر وقت دلت خواست تلفن بزن، اگه اشغال بود!!!
حالا فهمیده بودم که تمام مدت واسه اینترنت و چت کردنش از یه خط دیگه استفاده میکرده..چقدر آدم میتونه دروغ گو باشه.بعد ها پیرینت اون خط تلفن هم گرفتم..از اون خط با تمام ایران تماس گرفته شده بود.

اول جریان اون عکس و دروغ. حالا هم که دو تا خط تلفن. 
رفتم توو خونه. یه جا توو خونه بود شبیه یه انباری. با خودم گفتم بزار اینجا رو هم بگردم. شاید چیزای جالبی پیدا بشه.  شروع کردم به گشتن. زیر یه پتو چند تا کاغذ پیدا کردم که تووش پر از شماره تلفن هایی بود که از این و اون گرفته بود...خدایا باورم نمیشد...آخه واقعا چرا؟! 
اصلا بیمارستان نرفتم . اون شب باید بستری میشد و فردا صبح مرخصش میکردن. تمام شب رو توو خونه بیدار بودم و فکر میکردم..فک،ر فکر..

صبح رفتم بیمارستان. محمد هیچ پول نقد نداشت که به بیمارستان بده و مرخص  بشه.منم چه نقد و چه غیر نقد نداشتم.مسول های بیمارستان هم اصلا قبول نمیکردن تا حتی بزارن بره تا بانک و پول بگیره. خلاصه محمد به این نتیجه رسید که راهی نداره جز فرار از بیمارستان. البته واسه آدمی مثل اون این کار مثل آب خوردن بود. اول من از بیمارستان خارج شدم و بعد اون از دیوار پشتی بیمارستان فرار کرد. 
هر چند بعد ها گفت که رفتم و پول بیمارستان رو دادم...ولی من که باور نکردم.

خلاصه هر دوتامون اومدیم خونه و من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که چه اتفاقاتی افتاده و چه چیزایی دیدم.اگر هم میگفتم هم فایده ای نداشت.مسلما انکار میکرد و یه مشت دروغ شاخ دار تحویلم میداد.
 اون شب هم پیشش خوابیدم و صبح گفتم: باید برگردم اصفهان و باز به زودی میام پیشت. و برگشتم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

دروغ

نشسته بودم پشت کامپیوتر محمد. خیلی کم با کامپیوترش کار میکردم. وقتی هم مینشستم فقط  آهنگ گوش میدادم و محمد می اومد و مینشست توو بغلم. اما اون روز محمد داشت آشپزی میکرد و فرصت کردم یه کم بیشتر توو کامپیوترش بگردم. رفتم توو چند تا فولدر و یه دفعه به یه عکس رسیدم.
عکس محمد بود.انگار توو لابی یه هتل نشسته بود. همون کیف کوله پشتیه همیشگیش هم کنارش بود. و یکی از تیشرت های من تنش بود. یکی از تیشرت هایی که من گذاشته بودم توو خونه ش و هر وقت که می اومدم پیشش میپوشیدم. با خودم گفتم: این عکس رو کی گرفته؟ اینجا کجاس؟ چرا من اصلا از این ماجرا هیچی نمیدونم؟
محمد رو صدا کردم. اومد. گفتم: این عکس رو کی گرفتی؟ کجا بودی؟
یهو قیافه ی محمد تغییر کرد. شروع کرد به سرو صدا و داد و بیداد. گفت : چرا کامپیوتر منو میگردی؟ گفتم: خوب فقط یه سوال پرسیدم. چون این عکس رو با تیشرت من گرفتی. میخوام بدونم کجا رفته بودی؟ چرا من کاملا بی اطلاع هستم؟
چشماش قرمز شده بود. شروع کرد به توضیحات بی سر و ته " این همون روزیه که تو با آرش و رامین رفته بودین خوش گزرونی، میبد نبودی، یکی از دوستای دانشگاهم که پراید داره اومد دنبالم، رفتیم کاشان، یه روزه هم برگشتم، دوستم اصلا استریته و ..." 
آنچنان با چشمای قرمز داشت توضیح و تفسیر میکرد که مطمئن بودم داره دروغ میگه. همیشه وقتی یه ماجرا رو زیاد با جزئیات تعریف میکرد ، دروغ میگفت.

دو ماه پیش ، یه روز که من بعد از 3 هفته برگشته بودم اصفهان ، آرش و رامین اومدن دنبالم و باهاشون رفتم یه مسافرت کوچیک یه روزه، یکی از شهرای نزدیک اصفهان. همون موقع هم به محمد زنگ زده بودم و محمد کلی جر و بحث کرد که حق نداری بری و از این حرفا. منم بعد از کلی بحث از پشت تلفن قانعش کردم که میخوام برم و به یه کم تفریح با دوستام نیاز دارم. .. 

هر چند دو روز بعد دوباره برگشته بودم میبد و اصلا حرفی از اینکه محمد هم توو اون دو روز جایی رفته بوده نبود. حالا بعد از دو ماه خودم این عکس رو دیده بودم و داشت مثلا توضیح میداد و میگفت با دوست استریتش رفته بوده کاشان.
بیشتر به عکس دقت کردم..نمایی که پشت سر محمد بود واسم آشنا بود. متوجه شدم اونجایی که عکس گرفته یه هتل معروف توو شهری بود که من تووش دانشگاه میرفتم...
گفتم داری دروغ میگی..من بارها با دوستام اینجایی که تو عکس انداختی رفتم..کاملا واسم آشناس..حقیقت رو بهم بگو..دروغ بسه..تازه تو هیچ دوستی که حاضر باشه باهات بره مسافرت نداری...
 باز انکار کرد . گفت خوب حتما فقط شبیه هست و یه عالمه چرند دیگه...خسته ام کرد با حرفای بی سر و ته ش. دیگه کاملا واسم واضح شده بود که داره دروغ میگه. بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم و وسایلم رو گذاشتم توو کیفم و گفتم: من میرم، هر وقت که تصمیم گرفتی راستشو بگی بهم زنگ بزن.
محمد شبیه دیونه ها شده بود . چشماش قرمز شد. داد و بیداد میکرد. اصلا نمیفهمید داره چی میگه. کیفم رو گرفت و پرت کرد . بعد هم دستم رو گرفت و کشید و داد زد: حق نداری بری. گفتم: این وحشی بازی ها چیه داری در میاری؟ من میرم چون دیگه مطمئن شدم داری دروغ میگی..تو رفتی با یه آشغال سکس کردی ..واسه همینم هست که تمام این مدت هیچی به من نگفته بودی و حالا هم داری دروغ میگی.
تا این حرفا رو گفتم انگار دیونه تر شد.. گردنم رو گرفته بود و فشار میداد..داشت خفه م میکرد..خودم رو از دستش آزاد کردم. دیگه بحثمون به یه دعوای تمام عیار تبدیل شده بود. یه دفعه با همون حالت عصبی و دیوونه یه چاقو برداشت. گرفت سمت من و گفت: نباید بری، من بی افت هستم، باید اینجا بمونی. خیلی ترسیدم ، انگار داشت دیوونه میشد. گفتم: من با کسی که بهم دروغ میگه و خیانت میکنه بی اف نیستم. بلند شدم که برم..محمد داشت داد و بی داد میکرد و چاقو توو دستش بود. یه دفعه چاقو رو زد روو انگشت خودش. خون زیادی داشت ازش می اومد..نمیدونم از عمد زد یا از دستش در رفته بود و اون اتفاق افتاده بود. داد زد و گفت: ببین چه کار کردی؟تقصیر تو بود.دستم داره خون میاد..
گفتم: تو روانی هستی، به من چه ربطی داره، خودت زدی به خودت، به من چه؟

خیلی هول شدم و ناراحت...یه جورایی با اون اتفاق دعوا تموم شده بود. انگشت محمد همونطور داشت خون می اومد. گفتم: پاشو، باید بریم دکتر، فکر کنم باید بخیه ش کنه.. گفت: انگشتم رو نمیتونم جمع کنم...انگار یه بلایی سرم اومده..
رفتن  رو بیخیال شده بودم..اون شب رفتیم دکتر و از انگشت دست محمد عکس گرفت و گفت که تاندون انگشتش پاره شده و فردا باید عملش کنیم ...
برگشتیم خونه و باز گرفتمش توو بغلم و دیگه حرفی از اون عکس نزدم ...فردا نوبت عمل داشت و باید انگشتشو عمل میکرد..

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

یلدا و کادو

دو روز به شب یلدا مونده بود. یکی از دوستام توو اصفهان قرار بود جشن بگیره و من و محمد هم میخواستیم بریم. 
خدا فقط میدونه چقدر جر و بحث کردیم تا موفق شدم راضیش کنم که ما هم بریم.
تعداد زیادی "گی" از همه جای ایران اومده بودن، از جمله تهران.
از لحظه ای که رسیدیم محمد چسبیده بود به من و حاضر نبود یه لحظه تنهام بزاره. حتی حق این که یه صندلی واسه خودم داشته باشم هم نداشتم و باید همه ش رو پای محمد مینشستم. البته این چیزا و این کاراش واسه خودم هم جذاب بود. ولی دیگه از حد گذشته بود. آخه نگاه های بد اطرافیان و دوستان داشت آزارم میداد. هر کسی از پیشمون رد میشد محمد یواش در گوش من میگفت: " داره از حسادت میمیره" 
تا تونستم مشروب خورده بودم و مسته مست بودم. محمد مشروب نمیخورد و فقط شش دونگ حواسش به من بود. حتی نمیذاشت خودم تنها برم تا آشپزخونه و باز مشروب بگیرم. میگفت فقط با هم.
 یه لحظه یکی از " گی های" تهرانی  که  من اصلا تا اون موقع ندیده بودمش اومد جلو، من مست مست بودم، به محمد گفت : "بی اف تون هستن؟ محمد جواب داد :"بله، مشکلی دارین؟" یارو گفت: "نه، ایشلاه که ایشون هم  مثل بقیه بی اف هاتون نباشه!"  و رفت. گفتم :"چی گفت؟ یعنی چی مثل بقیه نباشه؟ میشناختیش؟" محمد گفت: "فکر کنم یه بار باهاش سکس کرده بودم.آدم نیست." یه دفعه توو حالت مستی حالم خیلی گرفت. از رو پاش بلند شدم. رفتم پیش دوستم و ازش پرسیدم : "از این دوستات که دعوت کردی کسی از قبل محمد رو میشناسه؟" دوستم گفت:" والا چی بگم! توو همین جمع 30 ..40 نفره، 5..6 نفر هستن که با محمد سکس کردن قبلا!!" دود از کله ام داشت بلند میشد..حالا میفهمیدم چرا محمد اصلا دوست نداشت که ما هم بریم جشن.
رفتم توو اتاق و زار زار شروع کردم به گریه..نمیدونم چرا گریه م گرفته بود. همه ی اون افراد مال قبل از بی اف شدنش با من بودن. ولی خوب، مستی و عشق و افرادی که دستشون به بدن عشقت خورده، نتیجه اش چیزی غیر گریه نبود واقعا.
محمد اومد توو اتاق و شروع کرد به حرف زدن . " آخه چرا گریه میکنی؟ به خدا من دوستت دارم، من از همه شون متنفر بودم، خوب یه سکس بوده، مگه چه کار کردم؟ اگه خوب بودن که باهاشون بی اف میشدم، اینا اونقدر جنده بودن که بی اف داشتن و با من سکس کردن و ..." خلاصه از این حرفا...من فقط زار میزدم و میگفتم : "تو چی میفهمی آخه! من عاشقتم ، میدونی چقدر سخته واسم که توو یه جمع 30 ..40 نفره ، عشق آدم با 5..6 نفرشون خوابیده باشه؟ حالا  میفهمم چرا هیچ وقت نمیزاری دوستام رو ببینم." و گریه ام دائما شدیدتر میشد. محمد از اتاق رفت بیرون و شروع کرد به داد و بی داد با اون پسره ..فقط میشنیدم که داره بهش فحش میده. گریه ام قطع نمیشد. دوباره محمد برگشت توو اتاق و منو با همون حال مست از اونجا برد بیرون. تاکسی گرفت و بردم تا مسافرخونه ی "نقش جهان" همون مسافر خونه ی همیشگی . رفتیم توو اتاق و دوباره همون حرف هاش رو تکرار میکرد. مست بودم و بدنم داشت میلرزید. لباس هام رو در آورد و منو تو بغلش خوابوند . اینقدر حرف زد تا همونجور  توو بغلش خوابم برد.

صبح که از خواب بلند شدم ، هنوز سرم به خاطر مستی دیشب داشت گیج میرفت. محمد توو اتاق نبود. به موبایلش زنگ زدم. گفت همین بغل هستم و الان میام. بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. محمد اومد. یه کوله پشتی خریده بود. گفت: "بیا، این رو واسه تو خریدم." خیلی قشنگ بود. یه کوله پشتی زرد و مشکی که پایینش کلمه ی GAYA گلدوزی شده بود. محمد یه چاقو برداشت و قسمت A رو شکافت . حالا فقط قسمت GAY مونده بود. خیلی جالب بود. گفتم: "اینو از کجا گرفتی؟ خیلی خوشکله. مرسی."
گفت:" از توو چهار باغ خریدم.آماده شو بریم. میخوام چند تا چیز دیگه هم بخرم" 
رفتیم بیرون. توو یه پاساژ. محمد دو تا سوییشرت مثل هم دید که رنگ یکی مشکی بود و یکی دیگه سفید. گفت: " کدوم رو میخای؟ " گفتم: "بیخیال، گرونه، نمیخوام" گفت :"تو به اونش کار نداشته باش" و رفت و هر دوتا رو خرید و سفیده رو به من داد و مشکی رو خودش پوشید. خیلی توو اون سوییشرت خوشتیپ شده بود. دقیقا عین خود مانکن توو ویترین . چه ایده ی جالبی، سوییشرت های مثل هم ...
از پاساژ که رفتیم بیرون جلوی یه ساعت فروشی ایستاد و گفت :یکی رو انتخاب کن. گفتم:"عزیزم ، همین هایی که خریدی کافیه. من نمیتونم همین ها رو هم جبران کنم.بسه دیگه." گفت : " کی گفته جبران کنی؟ تو همین که با من هستی واسم کافیه." چه حرف قشنگی. قند توو دلم آب شد. گفتم: "خوب من با تو هستم چون عاشقتم، چون خودم دلم میخواد، لازم نیست کادو واسم بخری.تازه آخه مناسبتی هم نیست" گفت : " اه.میگم تو فقط بگو کدوم رو میخای.حرف الکی نزن" گفتم: خودت انتخاب کن واسم، من نمیدونم" .. رفتیم توو مغازه و یه ساعت اسپرت واسم خرید،  ساعت زیاد گرونی نبود، ولی خوشگل بود و جعبه ی نازی داشت.صاحب مغازه گذاشته بودش ته یه آکواریوم پر آب تا مثلا بگه زد آبه. خلاصه توو کادو خریدن اون روز حسابی دست و دل بازی کرد. انگار میخواست به هر شکلی شده ماجرای شب پیش رو از دلم در بیاره . منم دیگه حرفی راجع بهش نزدم .
اون روز دوباره با هم برگشتیم میبد، خونه  ی محمد....

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

یک تجربه کاملا متفاوت

هفته ها پشت سر هم میگذشتن و من و محمد شبانه روز با هم توو اون خونه بودیم.
سعی میکردیم توو سکس هامون هم تنوع ایجاد کنیم..همه جای خونه سکس کرده بودیم. روی تخت ، زیر تخت، روو زمین، توو حمام، توو دستشویی، توو آشپزخونه، توو راهرو، روو پله ها، حتی روو پشت بوم...
به محمد گفتم:"بزار یه بار از جلق زدنت فیلم بگیرم." قبول کرد.لخت شد و شروع کرد به جلق زدن، من هم با موبایلم ازش فیلم میگرفتم. نزدیک 15 دقیقه ، با تمام قدرت داشت کیرشو میمالید ولی آبش نمی اومد. گفت: "اینجوری آبم نمیاد ، باید سکس کنیم" . انگار که تا کیرم توو کونش نمیرفت نمیتونست آبش رو بیاره. محمد گفت:" موبایل رو بزار روو قفسه و تنظیمش کن روو تخت و بزار فیلم بگیره، خودت هم بیا سکس کنیم. اولین بار بود که میخواستم از سکسم فیلم بگیرم. خیلی واسم جالب بود. به محمد گفتم:" همینجور که لخت هستی ، او کفشای بوتت رو هم بپوش، فکر کنم خیلی جالب بشه." کفش هاش رو پوشید و شروع کردیم به سکس....
فیلم جالبی شده بود، ولی اصلا کیفیت خوبی نداشت و ترجیح دادم همون موقع پاکش کنم. ولی کاشکی نگه اش میداشتم...سکس های لذت بخش با محمد، با اون بدن و صورتش که عین مدل ها بود، دیگه هیچ وقت توو زندگی م تکرار نشد...

یه روز محمد گفت: " بزار دست و پاهات رو ببندم و بعد واست ساک بزنم و خودم بشینم روی کیرت." گفتم فکر نمیکنم خوشم بیاد، ولی تنوع هست دیگه، بیا این کار رو بکنیم.
دست های من رو از پشت سر با چسب بست و پاهام رو هم بست و یه چسب هم روو دهنم زد. اصلا احساس خوبی نداشتم. شروع کرد به ساک زدن. اما اینقدر از اون وضع ناراحت بودم که یه ذره هم کیرم راست نشد. وقتی محمد متوجه شد که خوشم نمیاد، دست و پاهام رو باز کرد و گفت: خوب تو بیا دست و پای منو ببند و بعد بکن. 
یه شلوار چرمی مشکی داشت که بهش گفتم اون شلوار روبا بوت هات اول بپوش، بعد دست و پاهات رو میبندم. اونم پوشید و رو شکم خوابید. دست های بزرگ و قوی ش رو با چسب بستم و پاهاش رو هم همونجور که بوت ها رو پوشیده بود بستم. یه تیکه دستمال هم توو دهنش کردم و از پشت گره زدم ....وقتی که توو این حالت دیدمش، یه دفعه بدنم از شدت هیجان و حس سکسی ،شروع کرد به لرزیدن..چرا اینقدر دیدن هیکل ناز محمد با اون بوت و اون شلوار چرمی سیاه و دست و پاها و دهن بسته واسم جالب و هیجان انگیز بود؟ لرزش بدنم برای چی بود؟ مثل اون روزی شده بودم که واسه اولین بار عکس سکسی " گی " دیدم...
خوابیدم روو کونش و گردنشو یه کم گاز گرفتم .. بلند شدم و شلوار چرمیش رو یه کم دادم پایین و تف زدم به کیرم و یه دفعه هل دادم توو کونش..صدای آه خفیفی شنیدم. دهنش بسته بود و نمیتونست حرف بزنه. خیلی محکم داشتم میکردمش .. در همون حالی که داشتم میکردمش، شروع کردم کمر صاف و عضلانی ش رو چنگ زدن. اونقدر محکم چنگ زدم که رد ناخن هام رو کمرش قرمز شد ، انگار زخم شده بود.دیگه وقتی کمر زخمی ش رو با رد ناخن های خودم دیدم ، نتونستم جلوی اومدن آبم رو بگیرم و آبم اومد و همش ریخت توو کونش.
تا 5 دقیقه بعد از اومدن آبم هنوز کیرم توو کونش بود و رو کمرش خوابیده بودم .انگار نفسم داشت بند می اومد. گفتم:" حالا نوبت تو" برش گردوندم و با همون دست و پا و دهن بسته اش ، از پشت بغلش کردم و با دستم کیرش رو مالیدم تا آبش اومد..

این دیگه چه جور سکسی بود؟! چرا من یهو اینقدر وحشی شده بودم؟ چرا از دیدن محمد تو اون وضع  تا این حد هیجان زده بودم!!؟.. همش رو گذاشتم به حساب اینکه چون محمد واسم خیلی جذاب و سکسی هست ، پس من همه جوری ازش خوشم میاد، حتی در این حالت...

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

هیجان به هر قیمتی

محمد توو میبد یه خونه گرفته بود. خونه ش یه کمی وحشتناک بود. از در کوچیکش که وارد میشدیم باید 10 تا پله رو بالا میرفتیم. بعد میرسیدیم به یه راهرو. آخر راهرو یه اتاق بود .  وسط راهرو ، حموم و دستشویی بود. اول راهرو، سمت راست،  هم دوباره چند تا پله میخورد و میرفت بالا تا به در پشت بوم میرسید و کنار در پشت بوم یه آشپزخونه ی کوچیک داشت. اهالی محل میگفتن توو اون خونه ، قبلا یه دختر دانشجو زندگی میکرده که به خاطر گاز گرفتگی خفه شده و مرده.
از اصفهان تا میبد با اتوبوس چیزی حدود 5 ساعت راه بود. من میرفتم پیشش و معمولا 3..4 هفته میموندم و بعد واسه 2..3 روز بر میگشتم اصفهان و بعد دوباره میرفتم اونجا..همون 2..3 روز هم به زور و دردسر و بحث اجازه میداد که برم اصفهان..اصرار داشت همه وقت من اونجا بمونم. توو خونه هم یه لحظه مال خودم نبودم..تمام مدت چسبیده بود به من..توو حمام، آشپزخونه، حتی دستشویی. وقتی میرفتم دستشویی هم به زور میگفت حق نداری در دستشویی رو ببندی و خودش مینشست و نگاهم میکرد..
چند ماه میشد که هیچ کدوم از دوستام رو ندیده بودم. اصلا وقتی نمونده بود واسم. اگر هم یکی از دوستام خدایی نکرده زنگ میزد بهم ، محمد ریجکتش میکرد و میگفت: "این دوستات از من خوششون نمیاد، من بی اف تو هستم و تو هم نباید باهاشون دیگه حرف بزنی!"
ظهر از خواب بلند میشدیم ، غذا میخوردیم ، سکس میکردیم ، عصر میرفتیم بیرون و یه دور توو شهر میزدیم و دوباره شب  تا ساعت 3 ..4 ،سکس و غذا و فیلم دیدن و یه کمی جر و بحث سر دوستای من و بعد اجبارا باید رو تخت یه نفره با یه متکا و به پتو میخوابیدیم و دوباره روز بعد.. کل برنامه ی زندگیم با محمد شده بود همین ها..اکثر مواقع من غذا میپختم، نود درصد مواقع هم سوپ، اونم سوپی که به غیر از آب و رشته و رب گوجه ، هیچی دیگه نداشت.یه وقتایی هم خیلی هنر به خرج میدادم و سیب زمینی هم سرخ میکردم. محمد هم این غذا های بد مزه ی من رو با ولع تمام میخورد.
دفعه اولی که سیب زمینی سرخ کردم ، اونقدر شور شده بود که خودم هم نتونستم بخورم، ولی محمد تا آخرشو خورد. وقتی بهش گفتم چطوری میتونی این غذای شور رو بخوری؟ گفت : "اشکال نداره عزیزم، چون با عشق درست کردی، واسه من خوشمزه س."
بعضی وقت ها هم محمد از بیرون غذا میگرفت و خلاصه روزگار پیش میرفت.
محمد به اسم دانشگاه اومده بود اونجا و خونه گرفته بود. واقعا هم قبول شده بود. ولی حتی یک روز هم دانشگاه نمیرفت. تمام هزینه های دانشگاه رو از باباش میگرفت و همش رو خرج میکرد. هر روز یه وسیله ی جدید واسه خونه میخرید. ماکرو ویو ، نون تست کن، کامپیوتر جدید، لباس ، چایی ساز و ... 
کلا زندگیمون یه کم تکراری شده بود و نیاز به هیجان توو هر دوتامون موج میزد. آخه ماشین هم نداشتیم دیگه که بتونیم مسافرت بریم.
خونه ی محمد نزدیک یه اتوبان بود. چند تا مغازه کنار اتوبان بود  که شبانه روزی باز بودن. همه چیز هم داشتن. از پنیر و مواد غذایی تا منقل و سفا لی جات..
یه شب نزدیکای ساعت 3  بود که به محمد گفتم:"بیا بریم سیگار بخریم." یه نگاهی به من کرد و یه کاپشن گشاد پوشید و گفت:" باشه، بریم." رفتیم همون مغازه ی شبانه روزی کنار اتوبان. صاحب مغازه ، توو مغازه خوابیده بود. بیدارش کردم و گفتم سیگار میخوام. یارو رفت و 4 نخ وینستون لایت آورد. پولش رو دادم واومدیم بیرون. به محض اینکه از مغازه دور شدیم، محمد دست کرد زیر کاپشنش و 2 بسته شیرینی در آورد، قطاب یزد بود. با تعجب گفتم: اینا رو از کجا آوردی؟!! گفت: بیا عزیزم، اینا رو برای تو دزدیدم. گفتم: چجوری آخه؟ کی این کار رو کردی که حتی من متوجه نشدم؟!! گفت: "این دستای منو دست کم گرفتی؟!بیا بریم خونه با شیر کاکائو بخوریم."
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! از یه طرف به نظرم کارش جالب و هیجان انگیز بود، از یه طرف دیگه دزدی کرده بود!!
ترجیح دادم باهاش بحثی نکنم. فقط خندیدم و گفتم: باشه ، بریم، ولی دیگه این کارا رو نکن....
یه روز دیگه محمد چند تا کاندوم رو با گاز شهری پر کرد و به تهشون یه کاغذ وصل کرد و رفت رو پشت بوم. گفت: "میخوام اینها را بپوکونم، فکر کنم جالب بشه وقتی توو هوا میپکن." منم که عاشق این کارا..گفتم:" پایه ام، منم  با موبایلم فیلم میگیرم."
رفتیم رو پشت بوم و محمد کاندوم های پر گاز رو آتیش زد.ترکیدن. ولی انگار اون حسی که باید بهمون میداد رو نداد. محمد گفت: " توو فضای آزاد حال نمیده. بیا بریم توو اتاق بپوکونیمشون." اولش گفتم نه ولی بعد پایه شدم. 4 تا کاندوم رو پر گاز کرد و به سقف  چسبوند، یه دستمال کاغذی هم به دمشون وصل کرد و دستمال رو آتیش زد! من توو راهرو ایستاده بودم و فیلم میگرفتم. محمد هم اومد توو راهرو..یه دفعه کاندوم ها پوکیدن و واسه یه لحظه آتیش تمام سقف رو گرفت. خیلی با حال شد. خوشم اومد...زندگیمون داشت یواش یواش باز هیجان انگیز میشد !!!
هنوز اون فیلم رو دارم..هنوزم وقتی صدای خنده هامون رو توو فیلم میشنوم اشک توو چشم هام جمع میشه....

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

یک شب رویایی

چند ماه از رابطه ام با محمد میگذشت. یه پروژه  واسه یکی از استاد هامون باید میبردم و از استاد مربوطه راهنمایی میگرفتم. من اصفهان بودم و محمد میبد بود. به محض اینکه بهش گفتم باید برم دانشگاه و استادمون رو ببینم، خودش رو رسوند اصفهان تا با ماشین منو ببره.
محمد دیگه اجازه نداشت بیاد خونه مون. مامانم ورودش رو به خونه مون ممنوع کرده بود. چون از رفتار محمد خوشش نمی اومد. 
محمد اومد اصفهان و من با ماشین رفتم دنبالش. هوا سرد شده بود و دیگه نمیتونستیم زیاد توو خیابون دور بزنیم. تصمیم گرفتیم شب رو با هم بریم یه مسافر خونه و صبح زود راه بیافیم به سمت دانشگاه.. آخه از اصفهان تا شهری که دانشگاه من تووش بود نزدیک 3 ساعت راه بود.
با هم رفتیم همون مسافر خونه ی همیشگی مون، نقش جهان. مسئولش گفت که درحال حاضر فقط یه اتاق دو نفره داریم که اونم رو پشت بوم هست. کلید اتاق رو گرفتیم و رفتیم رو پشت بوم...پشت بوم خیلی بزرگ و باز بود و فقط همون یه تک اتاق رو داشت...یه اتاق کوچولو با دو تا تخت و یه بخاری دیواری گازی. از همون مدل ها که دودکش ندارن و یه صفحه دارن که قرمز میشه..اون اتاق یه پنجره ی  شیشه ای با قاب چوبی هم داشت که رو به خود پشت بوم باز میشد..انگار که پشت بوم، حیاط اون اتاق فسقلی بود...یکی از تخت ها نزدیک بخاری بود و یکی دیگه نزدیک پنجره..
محمد رو تخت نزدیک پنجره دراز کشید و من رو تخت نزدیک بخاری دفتر و دستکم رو پهن کردم تا چند تا از نکته های مهم جزوه هام رو بنویسم.. محمد لباساش رو در آورد و رو تخت دراز کشید و گفت: ببین، همه جام رو شیو کردم.... کلا بدن خیلی کم مویی داشت، یه زره رو سینه و یه زره زیر نافش. همون ها رو هم زده بود..دقیقا مثل بازیگرای فیلم های پورن شده بود. گفتم: پس دیگه واقعا خوردنی شدی!!صبر کن کارم تموم شه، میام سراغت!
همون طور که داشتم به جزوه هام نگاه میکردم، یه چشمم هم به محمد بود و بدن نازش...خسته شدم و دفتر و دستک رو بستم و گفتم: دیگه نمیتونم تحمل کنم، اومدم.
چراغ اتاق رو خاموش کردم. چقدر فضای اتاق قشنگ شده بود..از یه طرف نور قرمز بخاری و از یه طرف دیگه نور نقره ای ماه که از پنجره می اومد توو... و محمد ی که لخت روو تخت ، کنار پنجره داراز کشیده بود. صحنه دقیقا مثل یه رویای سکسی شده بود.. لباس هام رو در آوردم و رفتم رو تختش..بدن نازش زیر نور ماه که از پنجره می اومد تو و زیر نور قرمز بخاری هزار برابر زیباتر شده بود..تمام خط و خطوط عضلاتش زیر سایه روشن نور های نقره ای و قرمز به شکل دیوونه کننده ای نمایان شده بود. مثل یه تابلو ی نقاشی..مثل یه خواب بود دقیقا...دوست داشتم همونجور بالاسرش بایستم و  تا صبح نگاهش کنم..خوابیدم روش و یه کم لباهاش و بدن نازش و گردنشو خوردم..دوباره بلند شدم و نگاهش کردم. گفتم : " دارم دیونه میشم" و باز خوابیدم روش ..کیرم رو گذاشته بودم رو کیرش و گردنشو میخوردم و ازش لب میگرفتم...اونقدر داشت از کیرم آب می اومد که محمد فکر کرد آبم اومده..ولی نیومده بود..برش گردوندم...موهای دم سوراخ کونشو کامل با تیغ زده بود..وقتی کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش، لای کونش با آبی که از کیرم می اومد  خیس و لیز شده بود. نمای کمر و کون قلمبه و  سفتش اونقدر زیر نورهای اتاق زیبا و دیونه کننده بود که به محض اینکه کیرمو یه کم رو سورخش مالیدم ، آبم اومد و ریخت رو کونش...به نفس نفس افتاده بودم و انگار قلبم داشت از جا کنده میشد. گفت: چی شد؟چرا نکردی پس؟چقدر زود آبت اومد..گفتم : چه انتظاری داری از من؟ من همینجوریش واسه تو میمیرم. بعد موهای بدنتو هم زدی و اینجور لیز شدی! خوب معلومه که آبم زود میاد....برش گردوندم و شروع کردم براش ساک زدن...یک ذره هم از حشری بودنم کم نشده بود. کیرشو توو دستم میمالوندم و توو دهنم جابه جا میکردم. متوجه شدم آبش داره میاد..وقتی داشت آبش می اومد، کیرش تا ته توو حلقم بود و تمام آبشو خوردم......
تمام شب رو همونطور لخت توو بغل هم، رو تخت یه نفره ، کنار پنجره دراز کشیدیم و تا دیر وقت نازش میکردم تا هموجوری توو بغل هم خوابمون برد...

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

کی بی اف بشیم؟

تقریبا ظهر از خواب بلند شدیم. محمد گفت: امروز باید برگردم اهواز! بریم بلیط بگیرم... یهو دلم گرفت. میخواستم داد بزنم، بگم، تو رو خدا نرو...ولی هیچی نگفتم.
ظهر با محمد رفتیم بیرون و ناهار خوردیم..گشت زدیم و محمد واسم یه تی شرت گرفت...یه تیشرت مشکی که من هنوز بعد از این همه سال دارمش.

تقریبا آفتاب غروب کرده بود. بلیط محمد واسه ساعت 10 شب بود و هنوز زیاد وقت داشتیم. با ماشین بودیم و توو شهر الکی دور میخوردیم. محمد گفت: بریم کوه صفه؟...
اولش از جاده ی درست شده ی کوه بالا رفتیم .. شلوغ بود..با این حال من از هر فرصتی واسه مالوندنش موقع بالا رفتن استفاده میکردم.
خیلی رفته بودیم بالا و به یه جای تاریک و خلوت رسیدیم...محمد ایستاد و گفت: حالا وقت چیه؟ و من محکم گرفتمش توو بغلم و شروع کردم لباشو خوردن..همونجور ایستاده، آنچنان خودمو چسبونده بودم بهش که انگار دلم میخواست فرو برم توو بدنش. دستمو برده بودم زیر تیشرتش و داشتم شکم صاف و ناز و سفتشو میمالیدم که یهو یه نفر از پشت سنگا ظاهر شد....فورا از هم جدا شدیم و خیلی ریلکس از کنارشون رد شدیم و رفتیم به سمت پایین.

یه سراشیبی بود که چمن کاریش کرده بودن..چند دفعه با سینا اونجا نشسته بودیم و دعوا کرده بودیم....رفتیم اونجا نشستیم...از اونجا همه ی شهر پیدا بود. محمد نشسته بود و پاهاشو دراز کرده بود. منم رو چمن ها دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو پاش.
کوه صفه و اون سراشیبی و نمای شهر اصفهان و آسمون پر از ستاره و محمد...هنوز بوی هوای اون روز رو هم یادمه...محمد گفت: خوب رضا، کی بی اف بشیم؟!
چقدر راحت میگفت این چیزی رو که واسه من اینقدر مهم بود ...
گفتم: بی اف بشیم؟ نمیدونم! تو که اهوازی و من اصفهان ، تازه ،هر وقت که تو تونستی دیگه از چت و دیت و این چیزا دست برداری! میدونی که! رابطه ام با سینا سر همین چیزا بهم خورد..احساس میکنم تو هم نمیتونی دست از این چیزا برداری..
محمد گفت: خوب باید به من وقت بدی، من خیلی تنهام و عادت کردم به چت کردن..ولی فقط چت میکنم..همینجوری بی هدف..من همش میام اصفهان.واسه من از این شهر به اون شهر رفتن عین آب خوردنه..بزار یه ماشین جدید بگیرم..
با خودم گفتم: تو که به سینا با اون شکل و شمایل و اون اخلاقش یک سال وقت دادی...حالا واسه این که کنارش اینجور احساسی داری و مثل رویاهات هست نمیخوای وقت بدی؟!  به محمد گفتم : باشه حالا..بعد راجع بش حرف میزنیم. بلند شو بریم ترمینال، دیرت میشه.

داشتیم میرفتیم ترمینال. آهنگ گوگوش گذاشته بودیم توو ماشین " تو از کدوم قصه ای...." دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم...زدم زیر گریه...گفتم: تو رو خدا نرو..آخه چرا حالا که یکی مثل تو رو پیدا کردم ، اینجا نیستی و باید بری...آخه چرا؟!
محمد کلافه شده بود..گفت گریه نکن دیگه، گفتم که زود زود میام.. ماشین رو نگه داشت و گرفتم توو بغلش و منم تا تونستم گریه کردم و اون سعی کرد آرومم کنه..
دم ترمینال پیاده شد و رفت، من توو نرفتم دیگه. نمیتونستم تحمل کنم، حالم بد بود. همون دم ماشین گرفتمش توو بغلم و بوسیدمش و رفت...منم تنها برگشتم خونه...

۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

بای بای سینا

  ساعت 8..9 صبح بود که بالاخره راه افتادیم به سمت اصفهان. هوا گرم بود. توو راه کلا دمق بودم. زیاد حرف نمیزدم. حالم گرفته بود. آخه چرا این مسافرت رویایی داشت تموم میشد؟! کاشکی ماشین مال خودم بود! .... محمد پرسید: چی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ گفتم: هیچی نیست. خسته ام یه کم...گفت: خوب بخواب. و پره های کولر ماشین رو داد به سمتم. گفتم: سمت خودتم بزار، گرمت نشه. گفت: من عادت دارم. نمیدونم چرا وقتی اینو گفت، یه دفعه یه حس خوبی از قلبم شروع شد و به نوک انگشتام رسید..نوک ناخن هام درد خوبی گرفت. دوست داشتم محمد رو لمس کنم. دستم رو بردم سمت رونای سفتش و از رو شلوار دست کشیدم رو کیرش. کیرش راست بود! چقدر سریع! گفتم: همینجور که داری رانندگی میکنی دوست دارم کیرتو بخورم. حق نداری هم جایی نگه داری...یه لبخند زد.چقدر وقتی لبخند میزد خوشکلتر میشد، چشمای گربه ایش ریز میشد و شیطنت ازش میبارید. گفت باشه...سرمو گذاشتم رو رونش و دکمه های شلوارشو باز کردم..کیرش راسته راست بود. چقدر خوش فرم و خوشمزه بود..شروع کردم به ساک زدن...یهو محمد داد زد: "وای، برو بچ الگانس" سرمو آوردم بالا...خبری نبود...محمد خندید و گفت: هو هو هو ، دروغ گفتم. گفتم : پس دروغ گفتی؟! باید تنبیه بشی..دوباره سرمو گذاشتم رو پاهاش و کیرشو گاز گرفتم. داد زد و با خنده گفت:الان میریم زیر کامیون... باز دوباره کیرشو گاز گرفتم...هر چقدر دلم میخواست کیرشو خوردم و بعد سرمو بلند کردم و شروع کردم به مالیدن کیرش... داشت همونجور رانندگی میکرد.حتی سرعتشو کم هم نکرده بود..اینقدر کیرشو مالیدم تا آبش اومد...
بعد از این عملیات هیجان انگیز، گفت: بطری آب رو بهم بده، آب میخوام! بطری رو بهش دادم. یه کم آب خورد و یه کمی هم از توو دهنش به من پاشید..بطری رو به زور ازش گرفتم و همونجور که داشت رانندگی میکرد، همه ی بطری آب رو روو سرش خالی کردم..تمام مدتی که داشتم آب میریختم رو سرش، میخندید و میگفت :برات دارم حالا...منم گفتم : حقته تا دیگه منو خیس نکنی!

نزدیکای ساعت 4 عصر بود که رسیدیم اصفهان. رفتیم خونه ی ما.خدا رو شکر کسی خونه نبود. وسایل محمد رو گذاشتم توو اتاق و یه کم استراحت کردیم..ساعت 9 شب بود که دوباره سینا تلفن کرد. گفت میخوام ببینمت. گفتم: من تازه برگشتم از تهران و نمیتونم امشب ببینمت. اصرار کرد و گفت:میام دره خونه توون . محمد گفت:بزار بیاد ببینیم چه کار داره...
خلاصه اون شب سینا اومد جلوی در خونه مون...یادمه شلواری رو که خودم بهش داده بودم رو هم پوشیده بود. رفتم دم در..محمد هم اومد باهام..سینا گفت میخوام باهات تنها حرف بزنم، بریم توو پارک نزدیک خونه...راستش یه کم ترسیدم. باخودم گفتم نکنه بلایی بخواد سرم بیاره!...به محمد گفتم که از دور حواسش به من باشه و اونم با فاصله از من و سینا نشسته بود توو پارک. هیچ کس توو پارک نبود و هوا گرم بود. سینا زد زیر گریه.. اصرار کرد و خواست باز با هم باشیم. گفتم: ببین سینا، تو اشتهای سیری ناپذیری واسه چت و گشتن دنبال آدم جدید داری، نمیدونم تا حالا با چند نفر هم سکس کردی وقتی با من بودی.من دیگه واقعا نمیتونم ادامه بدم . سینا با گریه گفت: به جون مامانم با کسی سکس نکردم. فقط چت میکردم، آخه دوستای جدید میخوام. گفت: میخوام یه کاری کنم.!پسورد همه ی آیدی ها و پروفایلام رو میدم واسه خودت!..من دیگه چت نمیکنم! گفتم دیگه دیر شده واسه این کارا، خودتم میدونی که فایده ای نداره.من از زندگیت میرم بیرون تا با خیال راحت دیگه به دیت و چتت برسی و هر روز با هم دعوا نداشته باشیم. سینا باز اصرار میکرد و دیگه حوصله ام رو سر برده بود. داشت دیر میشد . با خودم گفتم: میخواستی حواستو جمع کنی و نگی "دیگه نمیخوام ببینمت".

آخرش سینا با چشم گریون رفت و گفت: شلوارت هم دیگه بهت نمیدم، بزار یادگاری واسم از تو بمونه. منم گفتم برو ، باشه. و رفت.
با محمد برگشتم خونه و چراغ های اتاق رو خاموش کردیم و توو بغلش خوابیدم و شروع کردیم به لب گرفتن. داشتیم همینجور توو بغل هم وول میخوردیم که دوباره سینا اس ام اس داد..نوشته بود که دارم تنهایی و پیاده میرم خونه و به تو فکر میکنم و از این حرفا...نمیخواستم جوابی بدم...شروع کردم توو بغل محمد باز لب گرفتن و وول خوردن که باز دوباره سینا اس ام اس داد..محمد عصبانی شد و تلفنم رو گرفت و از طرف من چند تا فحش با اس ام اس واسه سینا فرستاد..سعی کردم جلوشو بگیرم، ولی فایده نداشت. سینا دیگه اس ام اسی نداد و اون شب باز با محمد سکس کردم و خوابیدیم.

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

سفر شمال

من و آرش و محمد صبح بلند شدیم و با همدیگه رفتیم سمت یکی از نمایندگی های ایران خودرو که تو خیابان آزادی بود ، شیشه ماشین رو عوض کردیم و میخواستیم آرش و برسونیم خونش و برگردیم اصفهان که یه دفعه محمد از آرش پرسید: از تهران تا چالوس چقدر راهه ؟  آرش گفت : با ماشین حدود 4،5 ساعت . محمد  رو کرد به من و گفت :" پایه ای بریم تا چالوس ؟ ، حالا که تا اینجا اومدیم حیفه که تا دریا نریم " 

آخرین باری که رفته بودم شمال زمانی بود که بچه بودم ، با خانواده. رفتن به شمال با یه نفر مثل محمد برام یه رویا بود ، فورا گفتم:" بریم "، از آرش هم خواهش کردیم که باهامون بیاد ،چونکه جاده رو بلد بود ، اون هم قبول کرد ، آرش هدایتمون کرد به سمت جاده چالوس و رفتیم به سمت شمال .

تمال طول راه به محمد مو قع رانندگی نگاه میکردم ، چه ترکیب دیوونه کننده ای شده بود ، جاده چالوس ، هوای ابری ، ماشین ، تونل ، کوه های سرسبز و محمد . انگار تکه ی آخر پازل تمام زیبایی های شمال محمد بود که تو ذهنم کامل شده بود . اصلا یادم نمیاد چی شد که خوابم برد و وقتی چشم باز کردم دریا رو دیدم ، محمد ماشین رو تا کنار ساحل برده بود و پارک کرده بود. از ماشین پیاده شدیم . محمد با لباس دوید سمت آب و رفت توی آب . زیر پوشی که تنش بود خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش خیلی خوشگل تر شده بود ، دوست داشتم توی همون ساحل بشینم و فقط نگاش کنم . محمد اومد سمتم گفت:" توام باید بیای توی آب " گفتم: "نمیتونم ،چون لباس ندارم نمیخوام لباسام خیس بشه ترجیح میدم همینجا بشینم و تورو نگاه کنم " گفت : حرف الکی  نزن زود باش بیا تو آب. دستم  رو گرفت  و کشید ، مقاومت کردم ، یه دفعه با دو تا دستش از زمین گرفت و بلندم کرد ، گفت میخوام بندازمت تو آب. با تمام قدرت تو بغلش دست و پا میزدم تا بتونم خودم رو آزاد کنم ولی نمیتونستم ، چقدر زور داشت !!
من رو برد تا لب دریا و انداختم تو آب ، تمام لباس هام خیس شد ، گفتم : چرا آخه این کار و کردی، حالا من لباس از کجا بیارم ، گفت: اینجا این سوسول بازی هارو بر نمیداره تا اینجا اومدی باید تو آب هم میرفتی .
 دوتایی با هم با لباس های خیسمون برگشتیم سمت ساحل نشستیم روی سکو. آرش اومد با موبایلش ازمون چندتا عکس گرفت .

باید سریع تر برمیگشتیم، تقریبا غروب شده بود . جاده چالوس خیلی شلوغ بود. تو ترافیک جاده گیر کرده بودیم. بارون خیلی شدیدی هم داشت میومد . محمد فقط با یه شلوارک کوتاه ، لخت نشسته بود پشت فرمون. آخه لباس هاش همه خیس شده بود . ولی من با همون لباس های خیسم نشسته بودم تو ماشین. محمد از هر فرصت کوچیکی استفاده میکرد و سعی میکرد سبقت بگیره . خیلی خسته شده بود . گفت : باید یکم بخوابم. ماشین رو کنار جاده پارک کرد. آرش صندلی جلو رو خم کرد و خوابید. منم رو صندلی عقب کنار پنجره نشستم و محمد سرشو گذاشت روی پای من و روی صندلی دراز کشیده و خوابید. بارون شدیدی میومد و رو شیشه ماشین میخورد ، من اصلا  تمام مدت نخوابیدم. داشتم به محمد نگاه میکردم که روی پاهام خوابیده و باز به این ترکیب دیوونه کننده فکر میکردم :جاده چالوس ، بارون ، شب ، ماشین و محمد ...

نزدیکای 1 شب بود که رسیدیم تهران ، مستقیم رفتیم خونه آرش، خیلی دیر شده بود و محمد هم خسته بود ، قرار شد فردا صبح برگردیم اصفهان. اون شب هم خونه آرش خوابیدیم ، محمد خیلی زود کنارم خوابش برد و من تا دیر وقت داشتم به تمام طول سفر فکر میکردم. اتفاقی که افتاده بود رو نمیتونستم باور کنم ، انگار خواب دیده بودم . کاش که محمد مال من میشد ، کاش اون جاده چالوس هیچوقت تموم نمیشد ...

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

سفر تهران 2

محمد خیلی راحت آدرس خونه ی آرش رو پیدا کرد و رفتیم در خونه اش. آرش اومد بیرون و سوار ماشین شد... 
ساعت تقریبا 9 شب بود. به آرش گفتم: ما باید امشب برگردیم اصفهان و الان فقط میخواییم یه دوری توو شهر بزنیم. آرش گفت:بریم پارک ملت. احتمالا الان اونجا میتونیم چند تا از گی ها رو ببینیم!
من و محمد و آرش رفتیم سمت پارک ملت. ماشین رو توو یکی از خیابون های اطراف، پارک کردیم و هر سه تا رفتیم توو پارک.
یادم میاد داشتیم از یه سری پله بالا میرفتیم که چند نفر رو دیدیم نشسته بودن کنار پله ها. از ظاهرشون معلوم بود ارازل و اوباشن. خیلی بد جوری بهمون نگاه میکردن. محمد از نگاه کردنشون عصبانی شده بود. چند قدم ازشون دور شدیم که یهو یکیشون با صدای بلند یه چیزی به ترکی گفت. هیچ کدوم معنی حرفشو نفهمیدیم. محمد دیگه خیلی ناراحت و عصبی شده بود. برگشت و رفت سمتشون. من و آرش داد زدیم، ولشون کن بابا، بیا بریم، احتمالا مستن! محمد ایستاده بود روبه روشون و داشت با صدای بلند داد میکشید: به چی نگاه میکنی؟ ها؟ به چی نگاه میکنی؟ اگه تخم داری بلند شو درست بگو ببینم چی میگی؟... یه کم داد زد و اونا نشسته بودن و نگاه هش میکردن..
آرش داد زد: "بیا، ول کن." منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. از یه طرف خیلی خوشم اومد از محمد که میخواست از ما دفاع کنه مثلا. از یه طرف دیگه حوصله ی درد سر نداشتم اصلا. خلاصه محمد داد هاش رو کشید و اونا هم اصلا از جاشون تکون نخوردن و محمد هم بیخیال شد و اومد.
بعد هر سه رفتیم توو پارک قدم زدیم و چای خوردیم و سیب زمینی سرخ شده خریدیم و خوردیم. یه کمی هم نشستیم و حرف زدیم. متوجه شده بودم که آرش از محمد زیاد خوشش نیومده. کلا آرش آدم خیلی مبادی آدابی بود و از شخصیت های مثل محمد خوشش نمی اومد.
بعد از یکی دو ساعت گشت زنی توو پارک، از پارک اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین. باید آرش رو میرسوندیم خونه اش و میرفتیم اصفهان. 
به محض اینکه به ماشین رسیدیم، یه لحظه متوجه شدم 5.. 6 نفر از سر کوچه دارن میان سمتمون. نشستیم توو ماشین. من و محمد جلو نشستیم و آرش صندلی عقب . هنوز حرکت نکرده بودیم. محمد داشت از آرش میپرسید که چطوری باید از اینجا تا خونه اش بریم که یهو دیدیم 5..6 نفر با چوب و زنجیر دور ماشین رو گرفتن. یکیشون کنار در سمت محمد ایستاده بود و داشت داد میزد "بیا بیرون کارت دارم، بیا بیرون" آرش داد زد:" حرکت کن، زود باش، حرکت کن." من هاج و واج مونده بودم که چه اتفاقی داره می افته! تا محمد به خودش اومد و ماشین رو روشن کرد و خواست راه بیافته، همه شون با هم با زنجیر و چوب داشتن میزدن به ماشین.یهو شیشه عقب ماشین رو خرد کردن. محمد گاز داد و ازشون دور شدیم...
شیشه عقب خورد شده بود و ریخته بود رو سر آرش، ولی آرش حالش خوب بود و طوریش نشده بود. محمد خیلی عصبانی بود و داشت فحش میداد.منم واقعا شوکه شده بودم.یعنی این همه مدت اون دیونه ها ما رو تعقیب میکردن؟! محمد یه دفعه توو یکی از خیابون های اون اطراف نگه داشت و من و آرش رو پیاده کرد، گفت همین جا وایسید تا من برگردم، باید تلافی کنم. اصلا نمیتونستم باهاش بحث کنم. مثل دیونه ها شده بود.
نزدیک 1 ساعت منتظر محمد ایستادیم.بالاخره برگشت. سوار شدیم. محمد شروع کرد به تعریف..."رفتم دنبالشون، توو چند تا خیابون اون طرف ترش دو تاشون رو پیدا کردم ، یه چوب بزرگ از گوشه ی خیابون پیدا کردم و از ماشین پیاده شدم و آهسته از پشت سر بهشون نزدیک شدم، آنچنان از پشت سر زدم توو سر یکیشون که فکر کنم مرد اصلا، چوب رو همونجا انداختم و فرار کردم ، اومدم. انتقاممو گرفتم"
خیلی به نظرم داستانش مسخره اومد.انگار الکی میخواست بگه آره، من شکست نخوردم.حوصله بحث نداشتم.شیشه ماشین شکسته بود. حالا باید چه کار میکردم؟ خیلی دیر شده بود و نمیتونستیم برگردیم اصفهان. آرش گفت: امشب بیایین خونه ی من، فردا صبح میریم شیشه ماشین رو عوض میکنیم، نگران نباشین.
اون شب رو هم موندیم تهران، خونه آرش ...

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

سفر تهران 1

صبح، وقتی از خواب بلند شدم، اول از همه موبایلم رو روشن کردم. سینا دیگه اس ام اسی نداده بود. 
همه بلند شدیم. رامین صبحانه درست کرد و خوردیم. باید هر چه زودتر بر میگشتم اصفهان. سابقه نداشت که ماشین رو این همه مدت برده باشم بیرون و مطمئن بودم باید بابت این کارم به خانواده توضیح میدادم.
به محمد گفتم:" زود باش، باید برگردیم." اما امین دلش میخواست بیشتر بمونه اراک. اما ما باید برمیگشتیم. امین موند و من و محمد راه افتادیم به سمت اصفهان.

توو جاده داشتیم میرفتیم که یهو یه تابلو نظر هر دوتامونو جلب کرد. اصفهان، سمت راست بپیچید. تهران، سمت چپ. محمد گفت:" میخوای بریم تهران؟میریم یه دور میزنیم و سریع بر میگردیم. از تهران تا اصفهان همش 5 ساعته که من 4 ساعته میرسونمت." احساس کردم چقدر راحت راجع به مسافرت رفتن حرف میزنه. واسه ی من خیلی جالب بود. واسه ی منی که برای یه مسافرت باید مدتها برنامه ریزی میکردم و بلیط میگرفتم.
گفتم:" نمیدونم. دوست دارم. ولی جواب مامانمو چی بدم؟باید ماشینو ببریم خونه."
همینطور داشتیم به دو راهی نزدیک تر و نزدیک تر میشدیم. محمد گفت: زود باش تصمیم بگیر، الان میرسیم به دو راهی!   ... تا خواستم بازم بگم که نمیدونم و از این حرفا، محمد پیچیده بود سمت تهران و گفت :" دیر شد دیگه! داریم میریم تهران! "
من خنده ام گرفته بود و عاشق این حرکتش شدم. احساس میکردم پیله ای که این همه سال دور خودم بسته بودم و جرات خیلی کارها رو نداشتم، حالا کنار محمد، جرات و جسارت پیدا کرده بودم و پیله ام داشت کم کم باز میشد. خیلی حس خوبی داشتم.
محمد با سرعت خیلی بالایی رانندگی میکرد و از فاصله ی خیلی دور، دوربین های کنترل جاده رو تشخیص میداد و مو قع رسیدن بهشون سرعتشو کم میکرد. انگار جای همه ی دوربینا رو میدونست.

عصر بود که رسیدیم تهران. محمد کنار یه پارک ایستاد و موهاشو یه کم درست کرد و گفت: "الان باید بریم کافی شاپ جام جم..همه اونجان.."
قبلا راجع به کافی شاپ جام جم شنیده بودم ولی هیچ وقت نرفته بودم. 
ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. یه میز بود که چیزی حدود 20..30 تا گی با مدل لباس و موهای اجق  وجق و دماغ های عمل کرده، همه دور اون میز نشسته بودن. محمد منو برد سمتشون و معرفیم کرد و خودشم با همه شون سلام و احواپرسی کرد. همه رو انگار از قبل میشناخت. یه کم نشستیم و یه قهوه خوردیم و بعد باهاشون خداحافظی کردیم.
وقتی از کافی شاپ اومدیم بیرون، محمد گفت: اون پسره که موهاشو زرد کرده بود و قد کوتاهی داشت از تو خوشش اومده بود! میخوای بهش شماره تو بدم؟ .. گفتم: اصلا نمیدونم کدومو میگی چون به نظرم همه شون یه شکل بودن. بعد هم من از تو خوشم میاد و تو هم هیچ شباهتی به اونا نداری!
بعد از کافی شاپ رفتیم میلاد نور و ایران زمین. اونجا قدم زدیم. قبلا 2 بار اونجا رفته بودم، ولی همیشه تنهایی. خیلی احساس خوبی داشتم که این بار محمد هم کنارمه.
از میلاد نور که اومدیم بیرون تلفن محمد زنگ خورد، یکی از افرادی بود که هنوز باهاش دیت نذاشته بود . به من گفت : میخوای بریم ببینیمش؟ گفتم: اوکی، بریم.
با خودم گفتم چرا نباید بریم ببینیمش؟ ما که هنوز رابطه ی خاصی باهم نداشتیم.
داشتیم میرفتیم که یه دفعه سینا زنگ زد. اولش نمیخواستم جواب بدم ولی محمد گفت: جوابشو بده ببین چه کارت داره... جوابشو دادم..صدای سینا یه جوری افسرده بود.گفت کجایی؟میخوام ببینمت. گفتم : من الان با دوستم تهرانم. هر وقت برگشتم اصفهان ، خودم بهت زنگ میزنم. گفت: باشه، حتما زنگ بزن، گفتم :باشه..و قطع کردم. دلم میخواست بهش میگفتم : حالا که اصفهان نیستم باید خوشحال باشی و بری تا دلت میخواد گی های جدید ببینی. ولی نگفتم.
رفتیم سمت پونک تا محمد اون پسره رو ببینه. مشخصات ماشین رو بهش داد و کنار خیابون ایستاد تا پسره بیاد. از توو آینه از دور دیدمش.. از راه رفتنش راحت میشد فهمید که گی هست. اومد و صندلی پشت ماشین نشست. به نظرم چقدر زشت و بد تیپ و بد هیکل بود. احساس کردم که محمد با هر کسی دیت میزاره و چندان هم اونجور که وانمود میکنه فقط دنبال کیس خاصی نیست.  بعد از سلام و احوال پرسی و یه کم خوش و بش الکی ، گفت "باید برم خونه ی دوستم، پارتی گرفته" و خداحافظی کرد و رفت. 

یکی از دوستای صمیمی اهوازیم به اسم آرش که ساکن تهران بود، خونه اش همون نزدیک پونک بود. تنهایی خونه داشت و چند دفعه ای هم منو دعوت کرده بود که برم پیشش ولی فرصت نشده بود.
به محمد گفتم و قبول کرد که ببینیمش و بهش زنگ زدم و رفتیم در خونه اش .....

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

سفر اراک

ظهر شده بود. من زودتر از محمد و رامین از خواب بلند شدم. تا چشمامو باز کردم اول محمد رو دیدم که کنارم هنوز خوابیده. وقتی میخوابید شبیه یه پسر بچه ی معصوم میشد. یه لحظه احساس کردم شب پیش یه رویا ی سکسی عالی دیدم. ولی واقعا اتفاق افتاده بود و من با کسی که ظاهرش واسم مثل یه پسر رویایی بود سکس کرده بودم.
اول رامین رو بیدار کردم. تا بیدار شد گفت: بذار بخوابم، دیشب که با اون همه سر و صدا و مالاچ و مولوچ نذاشتی بخوابیم!!! گفتم: حدس میزدم بیدار باشی، ولی این رو بزار به حساب اون دفعه ی خودت که کنار من با سیروس سکس میکردی. یادته که؟! خندید و گفت: باید برم واسه اراک بلیط بگیرم امروز. محمد رو بیدار کن ببرتمون ترمینال. محمد رو بیدار کردم و هر سه بلند شدیم و غذا خوردیم و ماشین رو برداشتیم و رفتیم بیرون.
یکی از دوستایی که یکی دو ماه بود باهاش آشنا شده بودم بهم زنگ زد. اسمش امین بود. یه پسر گی خوزستانی که اونم مثل ما توو اصفهان زندگی میکرد. بهش گفتم رامین و یکی دیگه از دوستام از اهواز اومدن اینجا ،( رامین رو از قبل میشناخت )میاییم دنبالت، با ماشینیم.
امین تا سوار شد محمد رو شناخت. گفت ما قبلا با هم قرار گذاشتیم. محمد هم با خنده  فورا گفت: آره قرار گذاشتیم، ولی سکس نکردیم چون از من میترسید. امین هم گفت :  خوب حق داشتم، ترسناکی و اصلا کیس من نیستی.
ترجیح میدادم بقیه ماجرا رو نشنوم. هر کسی از دوستام رو میدیدم، قبلا محمد باهاشون دیت گذاشته بود. اه.
خلاصه رفتیم ترمینال. ماشین رو توو پارکینگ پارک کردیم وچهار نفری رفتیم واسه رامین بلیط بگیریم.
تا رسیدیم دم در ورودی یهو محمد گفت: بیایین با ماشین بریم تا اراک ، رامین رو برسونیم و برگردیم. راهی نیست. شب دوباره بر میگردیم.
اولش یه کم شک کردم. با خودم گفتم: یعنی واقعا این کارو بکنم؟ آخه عاشق مسافرتای بدون برنامه ریزی و یهو ای بودم و تا اون موقع هیچکس نبود که پایه م بشه. گفتم "باشه، بریم".
چهار نفری راه افتادیم به سمت اراک. محمد رانندگی میکرد و منم کنارش بودم و رامین و امین هم پشت نشسته بودن. 
یه جا توو راه محمد ایستاد و رفت یه کم پرتغال خرید و اومد داد به من و گفت" بخورین  بیکار نباشین." منم شروع کردم پوست پرتغالا رو کندن و نصف بیشترشو میدادم به محمد، تا جایی که صدای رامین در اومد و گفت: به ما هم یه کم بیشتر بدی بد نیست ها؟! منم گفتم: مگه نمیبینی بچه داره رانندگی میکنه. خسته شده. 
خودم از حرف خودم خنده ام گرفته بود. شده بودم مثل این زنایی که هوای شوهرشون رو به شکل افراطی دارن.

نزدیکای 7...8 شب بود که رسیدیم اراک. رفتیم خونه ی رامین اینا.خانواده ش هم نبودن و خونه در بست شد مال ما. دیگه دیر شده بود و نمیتونستیم اونشب برگردیم ، واسه همین برگشت رو گذاشتیم واسه فردا.
رامین مشغول غذا پختن شد. امین هم کمکش میکرد. محمد به من گفت : "بیا با هم بریم حمام." گفتم بزار به رامین بگم، بعد. رامین گفت: برید ولی حق ندارین توو حموم سکس کنین. هر دوتامون قول دادیم که سکس نمیکنیم.
توو حمام لخت شدیم و رفتیم زیر دوش..محمد زیر دوش دقیقا مثل یه عکس پورن شده بود.اندام خیسش داشت برق میزد و موهاش دسته دسته شده بود و حلقه حلقه اومده بود توو صورتش. فقط دوست داشتم دور بایستم و نگاهش کنم. گفتم بزار من بشورمت..یه صابون برداشتم و شروع کردم بدنشو با صابون شستن. پوست صاف و قشنگش مثل پوست یه ماهی لیز شده بود. خیلی هیجان انگیز بود واسم. یهو گفت: چقدر رونای نرمی داری. میزاری لا پایی بزارم؟ ... گفتم باشه ....

احساس میکردم بد جور فشارم افتاده...خودمو خشک کردم و از حمام اومدم بیرون و لباس پوشیدم. محمد هم خودشو خشک کرد و فقط شورت و شلوارک پوشید و اومد بیرون. غذا آماده شده بود. 
موقع غذا خوردن دیدم تلفنم داره زنگ میخوره. نگاه کردم دیدیم سینا س .جواب ندادم.
دوباره زنگ زد. گوشی رو دادم به رامین. گفتم تو جوابشو بده و بگو کار داره و پیش منه و نمیتونه جواب بده. رامین جواب داد و گفت : محمد رضا نمیتونه جواب بده و پیش منه... سینا شروع کرد به فحش دادن به رامین و گفت زود باش گوشی رو بده  بهش. گوشی رو گرفتم و بهش گفتم: "واسه چی زنگ زدی؟ مگه نگفتی نمیخوام ببینمت!منم یه دوست جدید پیدا کردم.الان هم اراکم.دیگه هم حق نداری به من زنگ بزنی." گوشی رو قطع کردم. 
چند بار دیگه زنگ زد. یه دفعه محمد گوشی رو برداشت و جواب داد. بهش گفت: دیگه  حق نداری به محمدرضا زنگ بزنی. و بعد گوشی رو قطع کرد. سینا شروع کرد به اس ام اس دادن و فحش دادن به من و متهم کردن من به جندگی و خیانت. اعصابم دیگه خورد شد و غذا کوفتم شده بود. خودش گفته بود دیگه نمیخوام ببینمت. موبایلمو خاموش کردم .

شب رو خونه ی رامین موندیم و تا نصف شب بگو و بخند کردیم و آخر شب هم همه توو یه اتاق خوابیدیم. منو محمد روو یه تخت یه نفره توو بغل هم ، رامین و امین هم رو زمین کنارمون.

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

اولین سکس با محمد

نزدیکای ظهر از خواب بلند شدم. تا چشم وا کردم موبایلمو نگاه کردم. هیچ مسیجی نداشتم. به کامران تلفن زدم و اتفاقات دیشب رو واسش گفتم. گفت: به نظرم این آدم از اونایی نیست که بتونه به یه نفر متعهد باشه،  ولی خوب باید خودت بیشتر بعدا باهاش حرف بزنی. گفتم میدونم، ولی خیلی تایپم بود، خیلی.
تا ساعت 5..6 بعدازظهر هم منتظر موندم که شاید محمد بهم زنگ بزنه و بگه نرفتم تهران. ولی هیچ خبری نشد. دیگه طاقتم تموم شد و خودم واسش یه اس ام اس فرستادم و پرسیدم "کجایی؟" جواب داد " توو راهم، دارم میرم تهران." حدس میزدم که رفته باشه . جواب دادم " اوکی ، مواظب خودت باش" دیگه جوابی نداد.

دو روز گذشت و از سینا هم هیچ خبری نشد. اصلا دیگه رغبت نمیکردم خودم  حتی  بهش اس ام اس بدم. از طرف دیگه رامین که یکی دیگه از دوستای گی صمیمیم بود بهم زنگ زده بود که دارم میام اصفهان. رامین توو اهواز دانشجو بود و خونه شون ارک بود. اون زمان که اهواز بودم تقریبا هر روز همدیگه رو میدیدیم و خلاصه دوستای صمیمی ای شده بودیم. حالا داشت می اومد اصفهان. 
طرفای عصر بود که رامین رسید ترمینال و رفتم دنبالش که بیارمش خونه مون. داشتیم با هم می اومدیم خونه که رامین گفت: چته ؟ چرا اینقدر پکری انگار؟ منم ماجرای سینا رو براش تعریف کردم. اونم عصبانی شد و گفت که ول کن این آشغال رو دیگه! سینا با رامین هم قبلا دعواش شده بود. سر چیشو یادم نیست. کلا سینا با همه ی دوستام یه جر و بحثی کرده بود و هیچ کس ازش دل خوشی نداشت.
سوار تاکسی بودیم که یه دفعه دیدم موبایلم داره زنگ میخوره. نگاه کردم دیدم نوشته "محمد اهواز" جواب دادم. محمد بود. گفت توو راهم و دارم از تهران میام اصفهان. شب میرسم. گفتم اوکی، دوستم رامین هم از اهواز اومده. میاییم دنبالت. یه دفعه گل از گلم شکفت انگار. رامین گفت: کی بود؟ یهو چرا اینقدر خوشحال شدی ؟ مشخصات محمد رو بهش گفتم. میشناختش و قبلا باهاش دیت گذاشته بود. ولی میگفت سکس نکردم باهاش چون اصلا کیسم نیست.
خلاصه با رامین رفتیم خونه مون و نزدیکای ساعت 11 شب ماشینمونو برداشتم و رفتیم ترمینال دنبال محمد. دم ترمینال منتظرش موندیم و بالاخره اومد . تا رسید من سوییچ ماشین رو دادم دستش و گفتم تو رانندگی کن. اصلا دوست نداشتم ازش بپرسم : تهران چه خبر؟خوش گذشت؟!.... رامین هم بعد از سلام و احوالپرسی به محمد هشدار داد که حق نداری تند رانندگی کنی، وگرنه من پیاده میشم.

رفتیم و توو شهر دور زدیم و محمد به آب هویج بستنی دعوتمون کرد. بعد هم رفتیم کوه صفه . به محمد گفتم امشب بیا خونه ی ما، رامین هم هست. اونم قبول کرد.
نزدیکای ساعت 1 برگشتیم خونه ی ما...خدایا..امشب محمد میخواست پهلوی من بخوابه. استرس داشتم. 
جای هر سه تامونو رو زمین پهن کردم، من وسط محمد و رامین خوابیدم. پرده های اتاق هم کنار کشیدم تا اتاق خیلی تاریک نباشه و نور مهتاب بیاد توو اتاق. انگار رامین زود خوابید..شایدم خودشو زده بود به خواب ، نمیدونم.
به محمد گفتم: میخواستی واسم "بی" بشی؟ خندید..وقتی میخندید چقدر چشماش ناز میشد و برق میزد. گرفتمش توو بغلم. احساس کردم بوی تنش الان دیوونم میکنه ...شروع کردم گردنشو خوردن...چه گردن عضله ای و خوشمزه ای داشت..شروع کردم لباشو خوردن ... داشت نفسم بند می اومد ...پیرهنشو درآوردم...باورم نمیشد بدن یه نفر میتونه اینقدر سفت باشه.اونقدر سفت که وقتی میخواستم عضلاتشو گاز بگیرم، از زیر دندونم فرار میکرد. همینجور آب داشت از دهنم میرخت...شبیه یه گرگ گرسنه شده بودم که داره یه شکار لذیذ رو میخوره... شورتشو در آوردم وخودمم لخت شدم. چقدر کیر 20 سانتی خوشگل و نازی داشت. وقتی داشتم کیرشو میخوردم ، اونقدر آب از دهنم اومد که تمام دور کیرش تفی شده بود...یهو محمد گفت : زود باش دیگه، ممکنه رامین بیدار بشه. گفتم: "باشه.فقط یه لحظه برگرد که یه کم کونتم لیس بزنم.." برگشت به پشت. عضلات کمرش چقدر خوشگل خودشو نشون میداد. روی کمرش جای یه بخیه بود..شروع کردم روی کونشو لیس زدم..کونشم سفت و عضله ای و بی مو بود....واقعا محشر بود...رفتم سراغ سوراخ کونش...چه سوراخ نازی داشت...مثل به غنچه ی بسته! داشتم سوراخشو میلیسیدم که یهو برگشت و گفت: بسه دیگه..کاندوم بزار و بکون..داشتم مثل یه آدمی که داره میمیره نفس نفس میزدم. کاندومو از کشوی میز برداشتم و کشیدم رو کیرم...گفت : کیرت خیلی بزرگه..یواش بکنی ها!..گفتم باشه. همینطور که روی کمرش خوابیده بود ، پاهاشو داد بالا. یه کم ژل لوبریکنت زدم در سوراخ کونش... کیرمو آروم هل دادم توو کونش..هی میگفت یواش و آخ و اوخ میکرد...ولی وقتی کیرم کامل توو کونش رفت ، احساس کردم کیرش بزرگتر و سفت تر شده...داشت از کیرش همینجور آب می اومد...شروع کردم عقب و جلو کردن کیرم...اونم کیرشو میمالید...پاهای نازش رو شونه هام بود.... وقتی داشتم میکردمش و توو صورت خوشگلش نگاه میکردم ، احساس میکردم هر لحظه ش دارم ارضا میشم...با دستای بزرگش داشت کیرشو میمالید.. یهو گفت داره آبم میاد، تند تر بکن...تندتر کردمش...یه دفعه انگار سوراخ کونش تنگتر شد..گفت: آبم اومد...آبش اومد و داشت میپاشید رو شکم صاف و عضله ایش..منم داشتم به این صحنه نگاه میکردم و تند تند میکردمش که یهو آب منم اومد...

بعد سکس من لباسمو سریع پوشیدم و  اوفتادم توو رخت خواب . محمد هم شلوارکشو بدون شورت و تی شرت پوشید و بلند شد و در بالکن اتاق رو باز کرد و یه کم رفت توو بالکن ایستاد..منم نیم خیز شدم و از پنجره نگاهش کردم. واقعا اندام  این پسر معرکه بود. بلند شدم و رفتم در بالکن..بهش گفتم توو بالکن لخت نه ایست ..ممکنه همسایه ها ببیننت..اومد توو ..در بالکن رو بست و همونجور کنارم خوابید.
زود خوابش برد و من هنوز بیدار بودم و داشتم نگاهش میکردم و چند تا چیز داشت ذهنمو آزار میداد...چرا محمد واسه من ساک نزده بود؟ چرا ازم کم لب گرفت؟.. حتما توو تهران سکس کرده و الان خسته بوده!! شایدم از من زیاد خوشش نیومده!!..
اینقدر به این چیزا فکر کردم تا خوابم برد.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

سه روز قبل از دیدن محمد

تقریبا یک سال از رابطه ام با سینا میگذشت.دو سال از من بزرگتر بود. مامانش آبادانی بود و باباش شمالی، ولی توو اصفهان بزرگ شده بود. اصلا خودمم نمیدونم چرا با سینا بی اف شده بودم. سینا یه گی بود که خودش فکر میکرد خیلی استریتیه. شاید فقط به این خاطر که جودو کار میکرد و هیکل خوش فرمی داشت ولی نمیدونم چرا اینقدر نرم بود بدنش! چیزی که من اصلا خوشم نمیاد. از اون بدتر رفتارهای زنونه و غیر قابل تحملش بود. همش میخواست با افرادی که از خودش زنتر بودن دربیافته و دعوا کنه. جالب اینجا بود که با همه شون هم قبل اینکه با من بی اف بشه سکس کرده بود! با من توو ابرو برداشتن و شیو کردن رقابت میکرد و با رفتار و گفتارش همش میخواست ثابت کنه که از من بهتره. از همه ی اینا بدتر این بود که علاقه ی شدید و خیلی زیادی به شناخت گی های جدید داشت. توو سایت منجم پروفایل داشت و هر شب توو روم های گی چت میکرد. حتی شبایی که من میرفتم خونه شون هم، شب به جای خوابیدن کنار من تمام مدت مشغول چت بود تا من خوابم میبرد. 
سینا یه دوست داشت، یه گی که توو یه مغازه ی لوازم آرایشی و بهداشتی  کار میکرد. همه میشناختنش و تقریبا با تمام آدمای اطرافش سکس کرده بود. سینا هم تقریبا هر روز از ساعت 5..6 عصر تا 10 ..11 شب توو مغازه ی این دوستش بود تا بتونه افراد جدید بیشتری رو ببینه. 
یه بار یادمه باهاش نزدیک سی و سه پل قرار گذاشته بودم. فقط 15 دقیقه دیر رسیدم سر قرارمون. وقتی رسیدم دیدم که نشسته بغل دست دو تا گی که همون موقع باهاشون آشنا شده بود. بهم گفت:" منتظر تو بودم که این دو تا هی اومدن رد شدن و هی نگاه کردن و منم سر صحبت رو باشون باز کردم."  منم داشتم از عصبانیت میترکیدم.
همیشه سر تمام این مسائل جر و بحث داشتیم  و تنها استدلالش این بود که "من که نمیخوام سکس کنم! فقط دوست دارم افراد بیشتری رو بشناسم" 
البته رابطه مون چیزای جالب هم داشت. مثلا من بعضی شبا ماشین رو ساعت 2 شب یواشکی از پارکینگ خونمون بر میداشتم و میرفتم سمتش. رانندگی بلد نبود و همش خودم راننده بودم. سوارش میکردم و تا طرفای 3 ..4 توو خیابونا دور میزدیم. بعضی وقتا هم به اصرار من ،  توو ماشین یا یه ساختمون نیمه کاره سکس میکردیم. آخه واقعا به نظرم این کار خیلی هیجان انگیز بود. ولی اون همیشه اولش غر میزد و آخر قبول میکرد. یه بارم نزدیک بود پلیس موقع سکس توو ماشین ببینتمون ، که خدا رحم کرد. 
تنها مسافرتمون توو کل یک سال یه بار بود که تازه اونم با تاکسی رفتیم یه دریاچه ی نزدیک اصفهان و شب هم چادر زدیم و کلا یه بار فقط توو اون چادر سکس کردیم و وقتی من بازم ازش خواستم گفت: "دیگه نمیتونم ، تو فکر کردی من ماشین سکسم ؟!! "
خلاصه وضعیت به همین شکل کسالت بار پیش میرفت تا اینکه یه روز از بعد از ظهر تا ساعت 10 شب با هم توو خیابونا قدم زدیم و آخر شب ازش خواستم بیاد خونه ی ما. ولی مثل همیشه بهونه الکی آورد و نیومد. منم برگشتم خونه. 
طرفای ساعت 2 شب با خودم گفتم بزار امشب بدون خبر برم دم در خونه شون ، ببینم اصلا این موقع شب خونه هست یا نه.
ماشین رو برداشتم و راه افتادم.وقتی رسیدم دم خونه شون دیدم چراغ اتاقش خاموشه. به موبایلش زنگ زدم. 2 بار اول رو جواب نداد. دفعه سوم جواب داد. از صدای محیط مشخص بود که بیرونه. گفتم من دم در خونه تونم ، کجایی؟ گفت چرا اومدی؟ گفتم خوابم نمیبرد گفتم بیام پیش تو، حالا کجایی؟ گفت توو پارکم. یه پارک نزدیک خونه شون بود که خودش واسم تعریف کرده بود، وقتی که هنوز با من بی اف نبوده، شبا می اومده توو این پارک مینشسته و پسر توور میکرده.
خیلی عصبانی شدم. رفتم سمت پارک و سوارش کردم. سوار شد و گفت : مثلا که چی که این موقع شب بی خبر اومدی در خونه! میخواستی مثلا مچ منو بگیری؟! منم گفتم عزیزم تو نیازی به مچ گیری نداری ، تو خودت علنی میگی دنبال آدمای جدیدی، ولی دیگه فکر نمیکردم تا این حد که عین یه جنده ، این موقع شب تنها بیای بشینی توو پارک.
خلاصه یه مقدار جر و بحث کردیم و بردمش دم خونه شون پیاده ش کردم. موقع پیاده شدنش باز بحث کردیم و یه دفعه در اومد گفت : "برو، دیگه نمیخوام ببینمت " منم گاز ماشینو گرفتم و ازش دور شدم.
فردای اون روز خیلی ناراحت بودم. کامران رو دیدم و اتفاقات افتاده رو باهاش در میون گذاشتم. اونم خیلی ناراحت شد، از قبل هم با سینا دعواش شده بود و اصلا ازش خوشش نمی اومد. 
کامران گفت بهتره تو هم بگردی دنبال یکی دیگه، آخه این چه بی افیه که هر روز و شبش دنبال آدم جدیده!
دو روز از این ماجرا گذشته بود، سینا هم اصلا تماسی باهام نگرفته بود.  که یهو کامران بهم زنگ زد و گفت: با یه پسره چت کردم که به نظرم خیلی تایپ تو هست.اهوازیه و الان اصفهانه. لاغر و قد بلند و سبزه.
اون پسر محمد بود !

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

اولین دیدار با محمد

کامران دوست خیلی خوب و صمیمیم بود. طرفای ساعت 8 شب بود که بهم زنگ زد. گفت که با یه اهوازی چت کردم که به نظرم خیلی تایپ تو بود.الان اصفهانه ، اومده مسافرت.گفتم اسمش چیه؟ مشخصاتش چیه؟ گفت محمد ،  20 سالشه و قد بلند و لاغر و سبزه.گفتم شماره شو بده. وقتی شماره شو زدم توو موبایلم دیدم اسمش اومد، " محمد اهواز " . دیدم شماره شو خودم داشتم.یه پسر سکسی بود که دو سال پیش، اون موقع که هنوز ساکن اهواز بودیم باهاش دیت گذاشته بودم. یه دیت ناموفق.اون موقع خودم 21 سالم بود و اون 18 سالش بود .باهاش میدون شهدا قرار گذاشته بودم . از لحظه ای که دیدمش،  توو هر کوچه و خیابونی میرفتیم، یه ماشین قدیمی و قراضه پیدا میکرد و میگفت این قبلا مال من بوده! منم که اصلا اسم اون ماشینا رو هم نمیدونستم با بی میلی میگفتم اوکی. بعد از ربع ساعت پیاده روی توو کوچه پس کوچه های اطراف خیابون طالقانی یهو گفت من میخوام برم چت کنم توو کافی نت،میایی؟ منم گفتم نه و اونم رفت و دیگه ندیدمش.حالا بعد از دو سال دوباره میخواستم ببینمش.این دفعه توو اصفهان.


ساعت تقریبا 9 شب بود که بهش زنگ زدم.اونم منو یادش میومد.برعکس دو سال قبل، خیلی تحویل گرفت.گفت توو یه کافی نت نزدیک سی وسه پل نشستم .اسمشو گفت و منم رفتم  که ببینمش.
وقتی رسیدم پشت میزش، از جاش بلند شد و موقع سلام و روبوسی یهو گفت: این چیه دیگه، لب بده بابا. گفتم زشته ، همه دارن میبینن. ولی هنوز " میبینن " رو نگفته بودم که لبامو بوسید و گفت : ولشون کن . و  نشست و مشغول چت شد.منم از این کار جسورانه ای که بدون هیچ ترس و واهمه انجام داده بود  داشت قند توو دلم آب میشد. گفت : میخوام به یه پسره الان وب کم بدم، 19 ساله شه و موهاش بوره،  خیلی خوشگله، تهرانه. با خودم گفتم اینم از ایناس که کم سن و بور و سفید دوست داره.اه.
تازه وقتی از کافی نت اومدیم بیرون موفق شدم خوب و کامل ببینمش. یه کم با دو سال پیشش فرق کرده بود . به نظرم سکسی تر شده بود. قد 190 سانتی و بدن لاغر و عضلانی و پوست سبزه.چشمای گربه ای و قهوه ای و لب های خیلی ناز و صورت استوخونی . دستای بزرگ و کشیده و قوی. موهای مجعد و پر پشت و مشکی که بلندیه جلوش حدود 30 سانتی متر بود. شلوار جین آبی پوشیده بود و یه بوت خفن قهوه ای و تیشرت زخمی ای که خیلی خوشگل رو تنش نشسته بود و بازوهاشو خیلی خوب نشون میداد. یه کوله پشتی بزرگ هم رو دوشش بود . لهجه ی خوزستانی هم داشت که واقعا عشق منه . یه لحظه وقتی با اون دستای بزرگش دستمو موقع رد شدن از خیابون گرفت با خودم گفتم خدایا، چقدر این پسر شبیه رویاهامه!
بهش گفتم امشب کجا میری؟ گفت : بالاخره یه جایی پیدا میشه، نگران نباش.بهش گفتم میخوای ماشین بیارم و شب یه دوری بزنیم با هم؟ فقط من توو شهر خوب بلد نیستم رانندگی کنم و  گواهینامه هم ندارم.تو رانندگی میکنی؟ (از چند تا از بچه های اهواز شنیده بودم که رانندگیش خیلی خوبه.) با کمال میل قبول کرد و  باهاش ساعت 1 شب ، دروازه تهران که مرکز شهر میشد قرار گذاشتم و گفتم میام و ماشینمونو میارم.اصلا نفهمیدم تا ساعت 1 کجا میخواست بره و چون احساس کردم نمیخواست بگه ازشم نپرسیدم.رفتم خونه و شام خوردم و طرفای ساعت دوازده و نیم ،206 بابام رو برداشتم و راه افتادم به سمت دروازه تهران.

وقتی رسیدم ، توو ایستگاه اتوبوس نشسته بود. جلو ایستگاه نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم و اونم اومد به سمتم و کوله شو گذاشت صندلی عقب و سوییچ رو گرفت و نشست پشت فرمون و منم که انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده، نشستم سمت شاگرد.آخه رانندگی همیشه واسم کار پر استرس و سختی بود.ماشین و روشن کرد و راه افتاد. پرسید از کدوم ور برم؟ منم گفتم الان خیابون میر و نظر خوبه چون یه جوری محل تجمع ماشین بازاس...رفت سمت خیابون میر...
تمام مدت که داشت رانندگی میکرد فقط نگاهش میکردم.چقدر به نظرم با تسلط و در عین حال دیوانه وار رانندگی میکرد.لایی میکشید و دنده معکوس میداد، ولی کوچکترین خطایی نمیکرد...تا به اون شب من هیچ وقت اینقدر جسارت و جرات رو توو یه نفر ندیده بودم. وقتی کنارش نشسته بودم احساس امنیت میکردم.احساس میکردم الان هیچ کس نمیتونه به پای ما برسه.چیزایی که داشت اتفاق می افتاد رو من با هیچ دوستی  تا اون موقع تجربه نکرده بودم و همیشه فقط از دور تماشاگر بقیه بودم. وقتی داشت دیوانه وار رانندگی میکرد و من نگاهش میکردم و اون رونای کشیده شو توو شلوار جینش میدیدم و نیم رخ خوشگلش با اون موهای موج دار و چشمای گربه ای و شکم صاف و دستای بزرگش روی فرمون ماشین رو میدیدم ، احساس میکردم یه حسی خوبی از قلبم شروع میشه و توو تمام بدنم پخش میشه . این حس خوب نمیذاشت یه لحظه ازش چشم بردارم.
اصلا نفهمیدم کی ساعت 4 صبح شده بود و ما هنوز داشتیم توو خیابونا ویراژ میدادیم.بهش گفتم کجا میخوای امشب بخوابی؟ گفت بریم یه مسافر خونه.یه اتاق دو نفره میگیرم و تو هم بیا بخوابیم با هم .گفت فردا میخوام برم تهران .گفتم باشه.

اسمش" نقش جهان" بود .یه مسافر خونه قدیمی ولی تمیز نزدیک دروازه دولت. ماشینو توو خیابون پارک کردیم و رفتیم توو.محمد اتاق گرفت و پولشم همون موقع داد و رفتیم توو اتاق.ساعت نزدیک 4:30 صبح بود.تا در اتاق رو بستم، محمد لخت شد و با یه شورت دراز کشید رو تخت. به منم گفت تو هم بیا کنارم بخواب.گفتم میخوای سکس کنیم؟ گفت الان خسته ام، بیا فقط بخوابیم. گفتم باشه. وقتی کنارش داراز کشیدم احساس کردم داره نفسم بند میاد! اصلا نمیدونستم چم شده! بوی پوست تنش داشت منو دیوونه میکرد!چقدر بدنش سفت بود!پوستش چقدر صاف بود!اصلا نمیدونستم چه کار کنم. از شدت هیجان احساس کردم کیرم اصلا راست نمیشه! تا اون موقع کنار پسری که اینقدر برام سکسی باشه نخوابیده بودم. حالا هم که  کنارم دراز کشیده بود،  خسته بود و نمیخواست سکس کنه...شایدم اصلا از من خوشش نمی اومد! اگه خوشش نمی اومد پس چرا گفت باهام بیا مسافر خونه و لخت کنارم بخواب؟! دیگه نتونستم اون وضع رو تحمل کنم و بلند شدم و گفتم: من باید برم محمد جان، تو استراحت کن، اگه فردا نرفتی تهران زنگ بزن بهم تا ببینمت. گفت باشه. لباس پوشیدم و اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت خونه..همش با خودم میگفتم کاشکی فردا نره تهران! شدیدا کلافه بودم.ساعت نزدیک 5 صبح بود.رسیدم روبه روی ترمینال کاوه.دیدم سوپر روبه روی ترمینال بازه.ماشینو پارک کردم و رفتم 4 نخ وینستون لایت گرفتم. نشستم تو ماشین و 4 نخ رو پشت سر هم کشیدم.هوا داشت روشن میشد و من هنوز ایستاده بودم جلوی ترمینال. همه ی ذهنم شده بود محمد و اتفاقات دیشب. موبایلمو برداشتم. یه اس ام اس واسه محمد فرستادم. فقط سه تا کلمه نوشتم ،" خیلی دوستت دارم " .سی ثانیه بعد جواب اومد ، نوشته بود: " منم دوستت دارم ، خودم بعدا واست "بی" میشم! " انگار یه آب سرد ریختن روم. انگار در یه لحظه با این جوابش افسرده شدم.احساس کردم من از ته قلبم واسش اس ام اس داده بودم و اون  فقط یه برداشت سکسی کرده بود. بعد ماشینو روشن کردم و رفتم خونه و خوابیدم.

توضیح : B  مخفف Bottom است و به کسی گفته میشود که در سکس بین دو پسر مفعول واقع میشود.