۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

سفر تهران 1

صبح، وقتی از خواب بلند شدم، اول از همه موبایلم رو روشن کردم. سینا دیگه اس ام اسی نداده بود. 
همه بلند شدیم. رامین صبحانه درست کرد و خوردیم. باید هر چه زودتر بر میگشتم اصفهان. سابقه نداشت که ماشین رو این همه مدت برده باشم بیرون و مطمئن بودم باید بابت این کارم به خانواده توضیح میدادم.
به محمد گفتم:" زود باش، باید برگردیم." اما امین دلش میخواست بیشتر بمونه اراک. اما ما باید برمیگشتیم. امین موند و من و محمد راه افتادیم به سمت اصفهان.

توو جاده داشتیم میرفتیم که یهو یه تابلو نظر هر دوتامونو جلب کرد. اصفهان، سمت راست بپیچید. تهران، سمت چپ. محمد گفت:" میخوای بریم تهران؟میریم یه دور میزنیم و سریع بر میگردیم. از تهران تا اصفهان همش 5 ساعته که من 4 ساعته میرسونمت." احساس کردم چقدر راحت راجع به مسافرت رفتن حرف میزنه. واسه ی من خیلی جالب بود. واسه ی منی که برای یه مسافرت باید مدتها برنامه ریزی میکردم و بلیط میگرفتم.
گفتم:" نمیدونم. دوست دارم. ولی جواب مامانمو چی بدم؟باید ماشینو ببریم خونه."
همینطور داشتیم به دو راهی نزدیک تر و نزدیک تر میشدیم. محمد گفت: زود باش تصمیم بگیر، الان میرسیم به دو راهی!   ... تا خواستم بازم بگم که نمیدونم و از این حرفا، محمد پیچیده بود سمت تهران و گفت :" دیر شد دیگه! داریم میریم تهران! "
من خنده ام گرفته بود و عاشق این حرکتش شدم. احساس میکردم پیله ای که این همه سال دور خودم بسته بودم و جرات خیلی کارها رو نداشتم، حالا کنار محمد، جرات و جسارت پیدا کرده بودم و پیله ام داشت کم کم باز میشد. خیلی حس خوبی داشتم.
محمد با سرعت خیلی بالایی رانندگی میکرد و از فاصله ی خیلی دور، دوربین های کنترل جاده رو تشخیص میداد و مو قع رسیدن بهشون سرعتشو کم میکرد. انگار جای همه ی دوربینا رو میدونست.

عصر بود که رسیدیم تهران. محمد کنار یه پارک ایستاد و موهاشو یه کم درست کرد و گفت: "الان باید بریم کافی شاپ جام جم..همه اونجان.."
قبلا راجع به کافی شاپ جام جم شنیده بودم ولی هیچ وقت نرفته بودم. 
ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. یه میز بود که چیزی حدود 20..30 تا گی با مدل لباس و موهای اجق  وجق و دماغ های عمل کرده، همه دور اون میز نشسته بودن. محمد منو برد سمتشون و معرفیم کرد و خودشم با همه شون سلام و احواپرسی کرد. همه رو انگار از قبل میشناخت. یه کم نشستیم و یه قهوه خوردیم و بعد باهاشون خداحافظی کردیم.
وقتی از کافی شاپ اومدیم بیرون، محمد گفت: اون پسره که موهاشو زرد کرده بود و قد کوتاهی داشت از تو خوشش اومده بود! میخوای بهش شماره تو بدم؟ .. گفتم: اصلا نمیدونم کدومو میگی چون به نظرم همه شون یه شکل بودن. بعد هم من از تو خوشم میاد و تو هم هیچ شباهتی به اونا نداری!
بعد از کافی شاپ رفتیم میلاد نور و ایران زمین. اونجا قدم زدیم. قبلا 2 بار اونجا رفته بودم، ولی همیشه تنهایی. خیلی احساس خوبی داشتم که این بار محمد هم کنارمه.
از میلاد نور که اومدیم بیرون تلفن محمد زنگ خورد، یکی از افرادی بود که هنوز باهاش دیت نذاشته بود . به من گفت : میخوای بریم ببینیمش؟ گفتم: اوکی، بریم.
با خودم گفتم چرا نباید بریم ببینیمش؟ ما که هنوز رابطه ی خاصی باهم نداشتیم.
داشتیم میرفتیم که یه دفعه سینا زنگ زد. اولش نمیخواستم جواب بدم ولی محمد گفت: جوابشو بده ببین چه کارت داره... جوابشو دادم..صدای سینا یه جوری افسرده بود.گفت کجایی؟میخوام ببینمت. گفتم : من الان با دوستم تهرانم. هر وقت برگشتم اصفهان ، خودم بهت زنگ میزنم. گفت: باشه، حتما زنگ بزن، گفتم :باشه..و قطع کردم. دلم میخواست بهش میگفتم : حالا که اصفهان نیستم باید خوشحال باشی و بری تا دلت میخواد گی های جدید ببینی. ولی نگفتم.
رفتیم سمت پونک تا محمد اون پسره رو ببینه. مشخصات ماشین رو بهش داد و کنار خیابون ایستاد تا پسره بیاد. از توو آینه از دور دیدمش.. از راه رفتنش راحت میشد فهمید که گی هست. اومد و صندلی پشت ماشین نشست. به نظرم چقدر زشت و بد تیپ و بد هیکل بود. احساس کردم که محمد با هر کسی دیت میزاره و چندان هم اونجور که وانمود میکنه فقط دنبال کیس خاصی نیست.  بعد از سلام و احوال پرسی و یه کم خوش و بش الکی ، گفت "باید برم خونه ی دوستم، پارتی گرفته" و خداحافظی کرد و رفت. 

یکی از دوستای صمیمی اهوازیم به اسم آرش که ساکن تهران بود، خونه اش همون نزدیک پونک بود. تنهایی خونه داشت و چند دفعه ای هم منو دعوت کرده بود که برم پیشش ولی فرصت نشده بود.
به محمد گفتم و قبول کرد که ببینیمش و بهش زنگ زدم و رفتیم در خونه اش .....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر