۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

بای بای سینا

  ساعت 8..9 صبح بود که بالاخره راه افتادیم به سمت اصفهان. هوا گرم بود. توو راه کلا دمق بودم. زیاد حرف نمیزدم. حالم گرفته بود. آخه چرا این مسافرت رویایی داشت تموم میشد؟! کاشکی ماشین مال خودم بود! .... محمد پرسید: چی شده؟ چرا حرف نمیزنی؟ گفتم: هیچی نیست. خسته ام یه کم...گفت: خوب بخواب. و پره های کولر ماشین رو داد به سمتم. گفتم: سمت خودتم بزار، گرمت نشه. گفت: من عادت دارم. نمیدونم چرا وقتی اینو گفت، یه دفعه یه حس خوبی از قلبم شروع شد و به نوک انگشتام رسید..نوک ناخن هام درد خوبی گرفت. دوست داشتم محمد رو لمس کنم. دستم رو بردم سمت رونای سفتش و از رو شلوار دست کشیدم رو کیرش. کیرش راست بود! چقدر سریع! گفتم: همینجور که داری رانندگی میکنی دوست دارم کیرتو بخورم. حق نداری هم جایی نگه داری...یه لبخند زد.چقدر وقتی لبخند میزد خوشکلتر میشد، چشمای گربه ایش ریز میشد و شیطنت ازش میبارید. گفت باشه...سرمو گذاشتم رو رونش و دکمه های شلوارشو باز کردم..کیرش راسته راست بود. چقدر خوش فرم و خوشمزه بود..شروع کردم به ساک زدن...یهو محمد داد زد: "وای، برو بچ الگانس" سرمو آوردم بالا...خبری نبود...محمد خندید و گفت: هو هو هو ، دروغ گفتم. گفتم : پس دروغ گفتی؟! باید تنبیه بشی..دوباره سرمو گذاشتم رو پاهاش و کیرشو گاز گرفتم. داد زد و با خنده گفت:الان میریم زیر کامیون... باز دوباره کیرشو گاز گرفتم...هر چقدر دلم میخواست کیرشو خوردم و بعد سرمو بلند کردم و شروع کردم به مالیدن کیرش... داشت همونجور رانندگی میکرد.حتی سرعتشو کم هم نکرده بود..اینقدر کیرشو مالیدم تا آبش اومد...
بعد از این عملیات هیجان انگیز، گفت: بطری آب رو بهم بده، آب میخوام! بطری رو بهش دادم. یه کم آب خورد و یه کمی هم از توو دهنش به من پاشید..بطری رو به زور ازش گرفتم و همونجور که داشت رانندگی میکرد، همه ی بطری آب رو روو سرش خالی کردم..تمام مدتی که داشتم آب میریختم رو سرش، میخندید و میگفت :برات دارم حالا...منم گفتم : حقته تا دیگه منو خیس نکنی!

نزدیکای ساعت 4 عصر بود که رسیدیم اصفهان. رفتیم خونه ی ما.خدا رو شکر کسی خونه نبود. وسایل محمد رو گذاشتم توو اتاق و یه کم استراحت کردیم..ساعت 9 شب بود که دوباره سینا تلفن کرد. گفت میخوام ببینمت. گفتم: من تازه برگشتم از تهران و نمیتونم امشب ببینمت. اصرار کرد و گفت:میام دره خونه توون . محمد گفت:بزار بیاد ببینیم چه کار داره...
خلاصه اون شب سینا اومد جلوی در خونه مون...یادمه شلواری رو که خودم بهش داده بودم رو هم پوشیده بود. رفتم دم در..محمد هم اومد باهام..سینا گفت میخوام باهات تنها حرف بزنم، بریم توو پارک نزدیک خونه...راستش یه کم ترسیدم. باخودم گفتم نکنه بلایی بخواد سرم بیاره!...به محمد گفتم که از دور حواسش به من باشه و اونم با فاصله از من و سینا نشسته بود توو پارک. هیچ کس توو پارک نبود و هوا گرم بود. سینا زد زیر گریه.. اصرار کرد و خواست باز با هم باشیم. گفتم: ببین سینا، تو اشتهای سیری ناپذیری واسه چت و گشتن دنبال آدم جدید داری، نمیدونم تا حالا با چند نفر هم سکس کردی وقتی با من بودی.من دیگه واقعا نمیتونم ادامه بدم . سینا با گریه گفت: به جون مامانم با کسی سکس نکردم. فقط چت میکردم، آخه دوستای جدید میخوام. گفت: میخوام یه کاری کنم.!پسورد همه ی آیدی ها و پروفایلام رو میدم واسه خودت!..من دیگه چت نمیکنم! گفتم دیگه دیر شده واسه این کارا، خودتم میدونی که فایده ای نداره.من از زندگیت میرم بیرون تا با خیال راحت دیگه به دیت و چتت برسی و هر روز با هم دعوا نداشته باشیم. سینا باز اصرار میکرد و دیگه حوصله ام رو سر برده بود. داشت دیر میشد . با خودم گفتم: میخواستی حواستو جمع کنی و نگی "دیگه نمیخوام ببینمت".

آخرش سینا با چشم گریون رفت و گفت: شلوارت هم دیگه بهت نمیدم، بزار یادگاری واسم از تو بمونه. منم گفتم برو ، باشه. و رفت.
با محمد برگشتم خونه و چراغ های اتاق رو خاموش کردیم و توو بغلش خوابیدم و شروع کردیم به لب گرفتن. داشتیم همینجور توو بغل هم وول میخوردیم که دوباره سینا اس ام اس داد..نوشته بود که دارم تنهایی و پیاده میرم خونه و به تو فکر میکنم و از این حرفا...نمیخواستم جوابی بدم...شروع کردم توو بغل محمد باز لب گرفتن و وول خوردن که باز دوباره سینا اس ام اس داد..محمد عصبانی شد و تلفنم رو گرفت و از طرف من چند تا فحش با اس ام اس واسه سینا فرستاد..سعی کردم جلوشو بگیرم، ولی فایده نداشت. سینا دیگه اس ام اسی نداد و اون شب باز با محمد سکس کردم و خوابیدیم.

۱ نظر:

  1. چه شرم آور .برو توبه کن پسر جان ... :D :D :D :D :D :D

    پاسخحذف