۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

سفر شمال

من و آرش و محمد صبح بلند شدیم و با همدیگه رفتیم سمت یکی از نمایندگی های ایران خودرو که تو خیابان آزادی بود ، شیشه ماشین رو عوض کردیم و میخواستیم آرش و برسونیم خونش و برگردیم اصفهان که یه دفعه محمد از آرش پرسید: از تهران تا چالوس چقدر راهه ؟  آرش گفت : با ماشین حدود 4،5 ساعت . محمد  رو کرد به من و گفت :" پایه ای بریم تا چالوس ؟ ، حالا که تا اینجا اومدیم حیفه که تا دریا نریم " 

آخرین باری که رفته بودم شمال زمانی بود که بچه بودم ، با خانواده. رفتن به شمال با یه نفر مثل محمد برام یه رویا بود ، فورا گفتم:" بریم "، از آرش هم خواهش کردیم که باهامون بیاد ،چونکه جاده رو بلد بود ، اون هم قبول کرد ، آرش هدایتمون کرد به سمت جاده چالوس و رفتیم به سمت شمال .

تمال طول راه به محمد مو قع رانندگی نگاه میکردم ، چه ترکیب دیوونه کننده ای شده بود ، جاده چالوس ، هوای ابری ، ماشین ، تونل ، کوه های سرسبز و محمد . انگار تکه ی آخر پازل تمام زیبایی های شمال محمد بود که تو ذهنم کامل شده بود . اصلا یادم نمیاد چی شد که خوابم برد و وقتی چشم باز کردم دریا رو دیدم ، محمد ماشین رو تا کنار ساحل برده بود و پارک کرده بود. از ماشین پیاده شدیم . محمد با لباس دوید سمت آب و رفت توی آب . زیر پوشی که تنش بود خیس شده بود و چسبیده بود به بدنش خیلی خوشگل تر شده بود ، دوست داشتم توی همون ساحل بشینم و فقط نگاش کنم . محمد اومد سمتم گفت:" توام باید بیای توی آب " گفتم: "نمیتونم ،چون لباس ندارم نمیخوام لباسام خیس بشه ترجیح میدم همینجا بشینم و تورو نگاه کنم " گفت : حرف الکی  نزن زود باش بیا تو آب. دستم  رو گرفت  و کشید ، مقاومت کردم ، یه دفعه با دو تا دستش از زمین گرفت و بلندم کرد ، گفت میخوام بندازمت تو آب. با تمام قدرت تو بغلش دست و پا میزدم تا بتونم خودم رو آزاد کنم ولی نمیتونستم ، چقدر زور داشت !!
من رو برد تا لب دریا و انداختم تو آب ، تمام لباس هام خیس شد ، گفتم : چرا آخه این کار و کردی، حالا من لباس از کجا بیارم ، گفت: اینجا این سوسول بازی هارو بر نمیداره تا اینجا اومدی باید تو آب هم میرفتی .
 دوتایی با هم با لباس های خیسمون برگشتیم سمت ساحل نشستیم روی سکو. آرش اومد با موبایلش ازمون چندتا عکس گرفت .

باید سریع تر برمیگشتیم، تقریبا غروب شده بود . جاده چالوس خیلی شلوغ بود. تو ترافیک جاده گیر کرده بودیم. بارون خیلی شدیدی هم داشت میومد . محمد فقط با یه شلوارک کوتاه ، لخت نشسته بود پشت فرمون. آخه لباس هاش همه خیس شده بود . ولی من با همون لباس های خیسم نشسته بودم تو ماشین. محمد از هر فرصت کوچیکی استفاده میکرد و سعی میکرد سبقت بگیره . خیلی خسته شده بود . گفت : باید یکم بخوابم. ماشین رو کنار جاده پارک کرد. آرش صندلی جلو رو خم کرد و خوابید. منم رو صندلی عقب کنار پنجره نشستم و محمد سرشو گذاشت روی پای من و روی صندلی دراز کشیده و خوابید. بارون شدیدی میومد و رو شیشه ماشین میخورد ، من اصلا  تمام مدت نخوابیدم. داشتم به محمد نگاه میکردم که روی پاهام خوابیده و باز به این ترکیب دیوونه کننده فکر میکردم :جاده چالوس ، بارون ، شب ، ماشین و محمد ...

نزدیکای 1 شب بود که رسیدیم تهران ، مستقیم رفتیم خونه آرش، خیلی دیر شده بود و محمد هم خسته بود ، قرار شد فردا صبح برگردیم اصفهان. اون شب هم خونه آرش خوابیدیم ، محمد خیلی زود کنارم خوابش برد و من تا دیر وقت داشتم به تمام طول سفر فکر میکردم. اتفاقی که افتاده بود رو نمیتونستم باور کنم ، انگار خواب دیده بودم . کاش که محمد مال من میشد ، کاش اون جاده چالوس هیچوقت تموم نمیشد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر