۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

کی بی اف بشیم؟

تقریبا ظهر از خواب بلند شدیم. محمد گفت: امروز باید برگردم اهواز! بریم بلیط بگیرم... یهو دلم گرفت. میخواستم داد بزنم، بگم، تو رو خدا نرو...ولی هیچی نگفتم.
ظهر با محمد رفتیم بیرون و ناهار خوردیم..گشت زدیم و محمد واسم یه تی شرت گرفت...یه تیشرت مشکی که من هنوز بعد از این همه سال دارمش.

تقریبا آفتاب غروب کرده بود. بلیط محمد واسه ساعت 10 شب بود و هنوز زیاد وقت داشتیم. با ماشین بودیم و توو شهر الکی دور میخوردیم. محمد گفت: بریم کوه صفه؟...
اولش از جاده ی درست شده ی کوه بالا رفتیم .. شلوغ بود..با این حال من از هر فرصتی واسه مالوندنش موقع بالا رفتن استفاده میکردم.
خیلی رفته بودیم بالا و به یه جای تاریک و خلوت رسیدیم...محمد ایستاد و گفت: حالا وقت چیه؟ و من محکم گرفتمش توو بغلم و شروع کردم لباشو خوردن..همونجور ایستاده، آنچنان خودمو چسبونده بودم بهش که انگار دلم میخواست فرو برم توو بدنش. دستمو برده بودم زیر تیشرتش و داشتم شکم صاف و ناز و سفتشو میمالیدم که یهو یه نفر از پشت سنگا ظاهر شد....فورا از هم جدا شدیم و خیلی ریلکس از کنارشون رد شدیم و رفتیم به سمت پایین.

یه سراشیبی بود که چمن کاریش کرده بودن..چند دفعه با سینا اونجا نشسته بودیم و دعوا کرده بودیم....رفتیم اونجا نشستیم...از اونجا همه ی شهر پیدا بود. محمد نشسته بود و پاهاشو دراز کرده بود. منم رو چمن ها دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو پاش.
کوه صفه و اون سراشیبی و نمای شهر اصفهان و آسمون پر از ستاره و محمد...هنوز بوی هوای اون روز رو هم یادمه...محمد گفت: خوب رضا، کی بی اف بشیم؟!
چقدر راحت میگفت این چیزی رو که واسه من اینقدر مهم بود ...
گفتم: بی اف بشیم؟ نمیدونم! تو که اهوازی و من اصفهان ، تازه ،هر وقت که تو تونستی دیگه از چت و دیت و این چیزا دست برداری! میدونی که! رابطه ام با سینا سر همین چیزا بهم خورد..احساس میکنم تو هم نمیتونی دست از این چیزا برداری..
محمد گفت: خوب باید به من وقت بدی، من خیلی تنهام و عادت کردم به چت کردن..ولی فقط چت میکنم..همینجوری بی هدف..من همش میام اصفهان.واسه من از این شهر به اون شهر رفتن عین آب خوردنه..بزار یه ماشین جدید بگیرم..
با خودم گفتم: تو که به سینا با اون شکل و شمایل و اون اخلاقش یک سال وقت دادی...حالا واسه این که کنارش اینجور احساسی داری و مثل رویاهات هست نمیخوای وقت بدی؟!  به محمد گفتم : باشه حالا..بعد راجع بش حرف میزنیم. بلند شو بریم ترمینال، دیرت میشه.

داشتیم میرفتیم ترمینال. آهنگ گوگوش گذاشته بودیم توو ماشین " تو از کدوم قصه ای...." دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم...زدم زیر گریه...گفتم: تو رو خدا نرو..آخه چرا حالا که یکی مثل تو رو پیدا کردم ، اینجا نیستی و باید بری...آخه چرا؟!
محمد کلافه شده بود..گفت گریه نکن دیگه، گفتم که زود زود میام.. ماشین رو نگه داشت و گرفتم توو بغلش و منم تا تونستم گریه کردم و اون سعی کرد آرومم کنه..
دم ترمینال پیاده شد و رفت، من توو نرفتم دیگه. نمیتونستم تحمل کنم، حالم بد بود. همون دم ماشین گرفتمش توو بغلم و بوسیدمش و رفت...منم تنها برگشتم خونه...

۲ نظر: