۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

کات و پایان

وقتی رسیدم خونه، احساس میکردم نمیتونم حتی از پله ها برم بالا.
یه کم که آروم شدم تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به محمد. توو خیابون بود و صدای ماشین دور و برش میومد. سعی کردم خونسردیم رو موقع حرف زدن حفظ کنم.
گفتم: خوب تو که اینقدر هرزه ای که الان داری میری سکس گروهی بکنی ، چرا اینقدر اصرار داری که به من متعهد ی و میخوای با من بمونی؟
جواب داد: اصلا نمیدونم چی میگی؟ باز دوباره چته؟ 
با خنده ی عصبی گفتم: اونی که الان بهت زنگ زد و گفتی بهش الان میام واسه سکس گروهی، من پیشش نشسته بودم.
گفت : اه، نمیفهمم چی میگی . دیگه خسته شدم بس که نازتو کشیدم و هی تو دنبال بهانه واسه کات کردن میگردی. باشه. برو کات میکنم باهات.بای
و تلفن رو قطع کرد. داشتم از ناراحتی و عصبانیت می ترکیدم. چطور میتونست تا این حد دروغ بگه و انکار کنه و وقیح باشه.
ده دقیقه بعد اون پسره که باهاش قرار گذاشته بودیم به دوستم زنگ زد و گفت: این پسره محمد ، الان به من زنگ زد و یه عالمه بهم فحش داد و تهدیدم کرد و این حرفا..
همونطور که افتاده بودم روو مبل و سرم درد میکرد، گفتم : بهش بگو اون روانیه، حرف مفت میزنه، دیگه جوابشو نده.

تا یه هفته ی بعد از محمد خبری نشد دیگه و فقط آمار سکس هاش و پیشنهاد سکس دادن به دوستان و اطرافیان من بود که میرسید ازش..تا اینکه یه بار دیدم تلفنم از شماره ی تلفن عمومی زنگ خورد. جواب که دادم ، اولش، کسی حرف نزد. بعد یهو محمد با صدای خفیف گفت: رضا، نمیتونم بدون تو..
صداشو که شنیدم احساس تهوع بهم دست داد. تلفن رو قطع کردم و سریع زنگ زدم به باباش. خیلی واضح به باباش گفتم : این پسرت داره مزاحم من میشه، اگه نمیتونین شما جلوش رو بگیرین، بگین که من جور دیگه ای جلوش رو بگیرم.
باباش عصبانی شد و از اونجایی که پسر خودش رو خوب میشناخت ، بهم قول داد که : کاری میکنم که دیگه جرات نکنه بهت زنگ بزنه.

نیم ساعت بعد باباش به من زنگ زد و گفت: محمد میگه یه سری از لباس ها و وسایلش دست تو هست که زنگ زده بوده و میخواسته ازت بگیره...گفتم: باشه، بهش بگو فردا ظهر ساعت 1، بیاد نزدیک فلکه ی چهار شیر تا بیارم همه ی وسایلش رو و بهش بدم...

فردا ظهرش، همه ی لباس ها و کادو ها یی که توومدت بی افیمون واسم خریده بود رو ریختم توو یه کیسه زباله و با ماشین رفتم سمت فلکه.
وقتی رسیدم، دیدمش که سر یه خیابون ایستاده. ماشین رو که دید ، اومد سمتم، نزدیک پنجره ایستاد.. اصلا باورم نمیشد، حس میکردم محمد توو این یه هفته که ندیدمش اونقدر لاغر و خمیده شده بود که انگار مریض شده باشه.
کیسه زباله رو بدون هیچ حرفی بهش دادم و گاز دادم و ازش دور شدم. وقتی داشتم ازش دور میشدم ، توو آینه ی بغل ماشین دیدمش که داره با تلفنش حرف میزنه. با خودم گفتم : احتمالا داره قرار گروپ سکس بعدیش رو هماهنگ میکنه . و احساس تنفرم نسبت بهش اوج گرفت.

تا دو ماه بعد از این ماجرا ، هر روز و هر شب کارم گریه کردن بود. هر روز هم اخبار جدیدی از سکس های جدید محمد با همون افرادی که روزی به من میگفتن:" اه، این چه آشغالیه که تو باهاشی." میشنیدم.
تقریبا دو ماه و نیم بعد بود که با یه پسر مهربون و بدن ساز آشنا شدم و کم کم حالم بهتر شد.
آخرین باری که محمد رو دیدیم، یه روزی بود که با بی اف جدیدم رفته بودم باشگاه نزدیک خونه مون و یهو دیدم محمد سر و کله اش پیدا شد.
دقیقا مثل یه مارمولک ، لاغر و سیاه و خمیده شده بود. نمیدونم از کجا فهمیده بود که من اون باشگاه میرم و اومده بود اونجا..وقتی دیدمش، خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و با بی اف جدیدم از باشگاه اومدیم بیرون. همون موقع، یهو یه اس ام اس از یه شماره ی ناشناس واسم اومد ، نوشته بود:" دیروز توو زیتون(اسم محله ی ما) بهم شماره دادی، میتونم ببینمت؟"... در حالی که من اصلا به عمرم توو خیابون به کسی شماره ای نداده بودم.
احمقه ابله مثلا فکر کرده بود با این اس ام اس میتونه بین من و بی اف جدیدم رو بهم بزنه..فکر میکرد همه مثل خودش هستن ، شکاک، روانی ، فاحشه..
هر چند عصبانی بودم، اما اونقدر بی اف جدیدم با حرف هاش آرومم کرد که سریع فراموش کردم و اصلا جوابی هم به اون اس ام اس ندادم. 
و دیگه محمد رو ندیدم.....

پایان

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

ضربه ی آخر

یک هفته از ماجرای سالگرد بی افی با محمد گذشته بود. دو روز میشد که از محمد خبری نبود، ترجیح میدادم بهش زنگ نزنم تا وقتی سکس بخوام.
با یکی از دوستام رفته بودیم بیرون. توو یه پارک نشسته بودیم که دوستم گفت: با یه نفر چت کردم، میخوام باهاش دیت بزارم، زنگ بزنم بیاد؟..

یه مرد لاغر بود، به نظر 30..35 ساله میومد و به عقیده ی من از دار دنیا فقط یه جفت چشم سبز داشت. و البته از کیر کلفتش هم خیلی تعریف میکرد..

سه نفری توو پارک نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. اون مرد لاغر که حالا اسمشم یادم نمیاد رو کرد به من و گفت: خوب آقا محمدرضا، کیس های شما چجورین؟
منم در جوابش تک تک مشخصات ظاهری محمد رو گفتم...یارو یه کم فکر کرد و گفت: اتفاقا من یه هفته پیش با یکی دیت گذاشتم، فکر کنم خیلی تایپ تو بود. گفتم: اسمش چی بود؟ پوزیشنش چی بود؟ گفت: اسمش رو میگفت رضا، پوزیشنش رو اولش گفته بود تاپ، ولی وقتی رفتیم با هم سکس کنیم و کیر کلفت من رو دید بهم داد، البته به درد تو نمیخوره، چون بعد از سکس ازم ده هزار تومن پول خواست، گفت میخواد بره یه کم لباس بخره، منم دلم سوخت و بهش دادم...

حالم بد شده بود، مگه چند تا گی با مشخصات محمد توو اهواز بودن که حاضر بودن اینجور به یه کیر کلفت کون بدن؟!!
به یارو گفتم: میشه شماره ی این آقا رضا رو بهم بگی؟ گفت : نه، ولی اگه میخوای بهش زنگ میزنم بیاد تا با هم بریم گروپ سکس، آخه چند بار بهم زنگ زده و گفته یه نفر دیگه پیدا کنم واسه گروپ!!!!

گفتم زنگ بزن بهش، باشه، فقط بزار صداشو رو آیفون منم بشنوم صداشو...
زنگ زد...به محض اینکه گفت الو صداشو شناختم، محمد بود، میدونستم که کصافت کاری زیاد میکنه، ولی نه دیگه تا این حد...
محمد از پشت تلفن به یارو گفت: مکانتون آماده س؟ الان میام

در حالی که سرم داشت گیج میرفت از یارو خداحافظی کردم و بهش گفتم، الان نمیتونم، یه وقت دیگه....یه تاکسی در بست گرفتم و با دوستم رفتم خونه....احساس تهوع بهم دست داده بود...اون یارو گفت یه هفته پیش با محمد سکس کرده، یعنی همون سالگرد بی افی مون، گفت بهش پول داده و محمد با اون پول کادو واسه من خریده بود......فقط دلم میخواست بمیرم...

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

سالگرد بی افی و دزدی

اوضاع روز به روز بدتر میشد. هر روز یه آمار جدید از دیت و سکس محمد با افراد دیگه بهم میرسید. مطمئن بودم نود درصدشون درستن. ولی ترجیح میدادم باور نکنم.با خودم میگفتم: "این دیگه چه موجودیه؟نه حاضره کات کنه و بره دنبال کارش. نه حاضره دست از کصافت کاریهاش برداره"
جالب اینجا بود که همه رو هم انکار میکرد. منم با خودم میگفتم همین که هر روز با اون قیافه و هیکل عالی باهم سکس میکنه کافیه، ولش کن بزار هر گهی میخواد بخوره...تا اینکه..

بابا م از اصفهان اومده بود پیشم. همیشه کیفش رو میذاشت توو اتاق خواب و میرفت بیرون. یه روز بعد از ظهر که بابم رفته بود بیرون. زنگ زدم به محمد و گفتم بیاد خونه تا سکس کنیم...ظرف 5 دقیقه خودشو رسوند.. رفتیم توو اتاق خواب و شروع کردیم به سکس..چه سکس فوق العاده ای ....
بعد از سکس فورا گفت کار دارم و رفت..

شب وقتی بابام اومد. رفت سر کیفش و بهم گفت: محمدرضا، تو از پولای توو کیف برداشتی؟ من اینجا دویست هزار تومن پول گذاشته بودم، چهل و هشت هزار تومنش کم شده...
داشت دود از کله ام بلند میشد، بابام خیلی آدم دقیقی هست و محال بود اشتباه کنه،مطمئن بودم محمد برداشته.احتمالا همینجوری دست کرده توو کیف و یه مقداریش رو برداشته. سابقه ی دزدی هم که داشت قبلا..
به بابا گفتم :آره، به دوستم قرض دادم، فردا پس میاره...
از خونه رفتم بیرون، زنگ زدم به محمد، گفتم :یا پولی رو که برداشتی میاری واسم، یا زنگ میزنم به بابات و از بابات میگیرم...
با کمال وقاحت انکار میکرد که پولی برداشته ولی گفت: من که بر نداشتم، ولی واست پول رو میارم، میدونی که من تا دلم بخواد پول دارم...
داشتم از عصبانیت میترکیدم.

فردای اون روز یه تراول پنجاه تومنی آورد دم در خونه و من یه دوتومنی بهش پس دادم. وقتی داشت میرفت گفت: میدونی فردا سالگرد بی افی مونه؟
گفتم :نه..
گفت :میام دنبالت ، بریم بیرون، عصر آماده باش...
با اینکه حالم از این سالگرد نحس به هم میخورد، بهش گفتم باشه...برو فعلا...

چرا گفتم باشه؟! یه لحظه خاطرات خوش اون روزا اومد جلو چشمم، چقد ساده لوحانه باورش کرده بودم، چقدر اون روزا قشنگ بود...

فردای اون روز اومد، با هم رفتیم شام خوردیم و بعد منو برد بازار و یه مسواک اورال بی و یه شورت واسم خرید..، سر جمع ده هزار تومن شدن.گفت اینا کادو سالگرد بی افی....اصلا رغبت نمیکردم واسش چیزی بخرم، وحشی گری و خیانت و دروغ هاش کم بود، دزدی هم بهش اضافه شده بود...

شب موقع خدا حافظی گفت: بدون که من با هیچ کس دیگه ای غیر از تو نبودم تا حالا...همیشه بهت متعهد بودم و هستم....
این همه حرومزادگی دروغ گویی رو از کی به ارث برده بود؟؟!! نمیدونم.

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

مسافرت شیراز

بابای محمد واسش یه آر دی سفید خریده بود . 
یه روز اومد و گفت میخوام برم شیراز واسه گرفتن کارت سوخت ماشین. بیا با هم بریم. منم از خدا خواسته قبول کردم. از آخرین باری که با محمد مسافرت رفته بودم خیلی گذشته بود و دلم مسافرت میخواست ولی میدونستم که این مسافرتو به دهنمون زهر مار خواهد کرد.
نزدیک ظهر بود که راه افتادیم...هوا گرم بود و ماشین هم کولر نداشت..
نزدیکای 4 صبح رسیدیم نزدیک شیراز...محمد خسته شده بود. ماشین رو توو پارکینگ یه رستوران بین راه پارک کرد و گفت: اینجا بخوابیم و صبح که شد بریم شیراز و کارامون رو انجام بدیم.
محوطه پر از پشه بود و مجبور بودیم توو گرما توو ماشین با پنجراه های بسته بخوابیم. محمد با یه شورت اومد صندلی عقب و سرش رو گذاشت رو پای من و خوابید.....مدت زیادی از خوابیدنش میگذشت و پای من سر شده بود...ولی وقتی نگاهش میکردم که چه معصومانه و بچه گانه خوابیده روی پام ، دلم نمیومد بیدارش کنم.

صبح بیدار شدیم و رفتیم  پست شیراز و کارت سوخت رو گرفتیم...خوشحال و خندان رفتیم تخت جمشید و بعد هم یه رستوران، تا ناهار بخوریم.
بعد از نهار به سمت اهواز راه افتادیم. نزدیکای غروب بود فکر میکنم که به 200 کیلومتری اهواز رسیده بودیم و داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و غیبت میکردیم که یهو نمیدونم چی شد که صحبت از آرتین به میون اومد.

آرتین یکی از فامیل های دوستای گی من بود و بای سکشوال خودشو معرفی میکرد. یه پسر فوق العاده خوشکل و ناز و خوشتیپ بود که هم من ازش خیلی خوشم میومد هم خود محمد هر وقت میدیش دست و پاشو گم میکرد.

یهو محمد پرسید: از آرتین خوشت میاد؟به نظرت خوبه؟ ... منم خیلی ریلکس ، فراموش کرده بودم محمد چه موجود روانی و بی منطقی هست. گفتم: آره خوب ، بد نیست.....

واااااااااای....دعوا شروع شد...محمد شروع کرد داد و بیداد...." آخه من که هیچ شباهتی به اون ندارم، پس من کیست نیستم، پس منو دوست نداری، چرا آخه؟ چرا مثل روزای اولت با من نمیشی دیگه؟"
خیلی عصبیم کرده بود..منم با لجبازی شروع کردم جوابشو دادن: " آره ، آرتین خیلی خوشکله و منم خیلی دوستش دارم، میخواستی اون موقع که داشتی دیت میزاشتی و سکس میکردی و من عاشقانه دوستت داشتم فکر اینجاشو بکنی"
با این حرفام محمد دیگه کاملا دیوانه شده بود. در حال رانندگی گریه میکرد و سرشو با تمام قدرت به فرمون میکوبید..چند تا مشت محکم هم به من زد...یه دفعه توو همین حال  ماشین رو برد سمت مقابل جاده، از روبه رو داشت یه کامیون می اومد...گفت: حالا که اینجور شد بزار با هم دیگه بمیریم......
من سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم..به این مسخره بازی ها عادت کرده بودم دیگه...با کامیون شاخ به شاخ شده بودیم و باهاش 15 متر فاصله داشتیم که محمد باز ماشین رو برد اون سمت...خدا رحم کرد...

از ماشین پیاده شدم...گفتم: خودم بر میگردم، دیگه یه لحظه هم سوار ماشینت نمیشم...پیاده شدم...محمد گاز داد رفت....
2 دقیقه بعد برگشت....باز گوه خوردم و غلط کردم هاش شروع شد و ....

شب بود که سالم بالاخره رسیدیم اهواز..

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

اوضاع بدتر و بدتر میشد

رابطه ام با محمد هر روز بد تر و بدتر میشد. کلا رابطه تبدیل شده بود به دعوا، دعواهایی که همیشه اون شروع کننده ش بود و بعد غلط کردن های اون و بعد سکس.. نمیدونم چرا وقتی به گوه خوردن و غلط کردن می افتاد یهو من تحریک جنسی میشدم...چرا؟ نمیدونستم..
چند ماه از رابطه مون میگذشت که بالاخره بابا ی محمد فهمید که اون اصلا دانشگاه نمیره. دیگه واسش پولی نفرستاد و اونم برگشت اهواز...من هم دنبال خودش کشوند اهواز. ما اونجا یه اپارتمان داشتیم و من تک و تنها توو اون آپارتمان ساکن شدم و محمد هر روز و هر ساعت میومد پیشم. ولی شب ها از ترس باباش نمیتونست بمونه و میرفت خونه شون.

محمد هر روز دیوونه تر و شکاک تر و وحشی تر میشد..به هر چیزی الکی گیر میداد..یه روز دعوا راه مینداخت که چرا به فلانی نگاه کردی، در حالی که اصلا نگاه نکرده بودم.یعنی اصلا انرژی ای واسم نذاشته بود که بخوام به کس دیگه ای نگاه کنم .یه روز دیگه میگفت چرا فلان آدم توو خیابون بهت نگاه کرد. میگفتم: خوب به من چه که نگاه کرد! برو چشماشو کور کن. ولی اصلا حرف حساب حالیش نبود....یه روز یه دعوای ناجور راه انداخت سر اینکه من گفته بودم فلان بازیگر خیلی خوشکل و خوش تیپ هست...
نمیدونم دلیل اصلی این حرکات ناجور چی بود. ولی حدس میزدم داره با این گیر ها وجدان خودشو به خاطر خیانت هایی که انجام میده آروم میکنه..البته اگه اصلا وجدانی داشت.
مثلا یه روز صبح که محمد پیشم نبود، و هیچ پولی توو خونه نداشتم ، تصمیم گرفتم برم تا عابر بانک سر کوچه و یه کم پول از حسابم بردارم...توو راه بودم که محمد زنگ زد بهم..گفت کجایی؟چرا بیرونی؟ گفتم اومدم پول بگیرم از بانک... شروع کرد به داد و بیداد و سر و صدا....میگفت: چرا به من نگفتی که داری میری بانک! اومدی دیت بزاری با یکی، ها؟ بعدش هم بری خونه سکس کنی، ها؟ خیلی عصبانیم کرد...گفتم : ای احمق کودن، آخه وقتی من روزی 3..4 بار با تو دارم سکس میکنم مگه دیگه اصلا انرژی ای واسه سکس با کس دیگه ای دارم. چقدر بهت گفتم اینقدر به من تهمت نزن..من که نمیتونم واسه آب خوردنم هم به تو زنگ بزنم و بگم میخوام چه کار کنم.تازه من نمیفهمم ، اگر من اینقدر آدم بدی هستم چرا با هام کات نمیکنی و ولم نمیکنی بری دنبال کارت؟!
وای خدا تا این حرف از دهن من در اومد ،ظرف 10 دقیقه بعد با چشمای قرمز دم در خونه بود...و باز همون داستان همیشگی تکراری که به سکس ختم میشد.

یه بار موقع سکس متوجه شدم پشت کمرش چند تا جای مکیدن هست...مطمئن بودم اینا رو من درست نکردم..بهش گفتم : اینا چیه پشت کمرت؟ و شروع کرد یه داستان مسخره ای گفت که به مرغ پخته میگفتی خنده اش میگرفت....میگفت میخواستم یه طنابی رو بکشم ، بعد خوردم به دیوار و .....  ترجیح دادم باور کنم...با آدم وحشی و غیر منطقی ای و دروغ گو یی مثل اون دیگه اصلا بحث کردن بی فایده بود.

خسته شده بودم....خسته...

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

تلافی

از صبح فردای اون روز دیگه محمد واسم اون پسر رویایی که روز اول دیدم نبود. دیگه وقتی نگاهش میکردم آرامشی در کار نبود. دیگه وقتی حرف میزد و راه میرفت نمیتونست بهم آرامش بده. 
هر چند که بعد از اون ماجرا محمد باز هم من رو مال خودش کرده بود. در اصل بهتره بگم با یه عالمه قسم و قول قشنگ باز هم منو خر کرد. ولی مگه قبلا هم از این جور قول ها نداده بود؟! 

تقریبا یک ماه بعد از اون ماجرا بود. یه شب که من اصفهان بودم و محمد میبد، یکی از دوستام به اسم شهروز بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم یه جشن تولد، هم گی ها هستن هم استریت ها.
جشن تولد خواهر یکی از دوستای سینا بی اف اسبقم بود. خود سینا هم اونجا بود. با خودم گفتم میرم و یک ساعتی حال و هوام عوض میشه و بر میگردم. 
به محض اینکه رسیدم اونجا اول سینا رو دیدم. چقدر ابروهاشو نازک کرده بود ناجور. خیلی عادی با هم سلام و علیک کردیمو نشستم کنار شهروز. سینا واسه مون شراب آورد و خوردیم. یهو محمد زنگ زد. جواب دادم . گفت: کجایی؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟ بهش گفتم اومدم تولد یه دختری، با شهروزم.... یهو شروع کرد به داد و بیداد و فحش  دادن. منو متهم کرد که رفتم اونجا سکس کنم و دائما چرند گفت. منم واقعا حوصله نداشتم. تلفن رو قطع کردم..باز زنگ زد و جواب دادم..گفتم اگر الکی داد و بیداد کنی گوشی رو قطع میکنم. ولی اصلا نمیفهمید و داشت داد و بیداد میکرد.
اعصابم رو حسابی ریخت بهم. منم تلفنم رو خاموش کردم و به شهروز گفتم 2 تا لیوان دیگه شراب واسم بیاره...خلاصه تا خرخره خوردم ...مست مست شده بودم.

به شهروز گفتم منو برسون خونه...ساعت نزدیک 2 شب بود که رسیدم خونه...هنوز موبایلم خاموش بود. خیلی ناراحت بودم...چطور محمد میتونست اینجور با من دعوا کنه و به من تهمت بزنه؟! این موجود کثیف که خودش با هر کسی به راحتی میخوابه فکر میکنه منم مثل خودشم..چون میدونه اگه خودش توو او مهمونی بود بدون سکس از مهمونی در نمیومد، راجع به منم همینطور فکر میکنه. 
مست بودم و مغزم درست کار نمیکرد. خیلی عصبانی بودم. با خودم گفتم : حالا که اینجور شد بزارباز دوباره آش نخورده و دهن سوخته نشم . در هر حال اون الان دیگه منو فردی میدونه که بهش خیانت کرده. مثل دفعه قبل که یه مسافرت کوچیک رفتم و اون در عوضش بهم خیانت کرده بود.
کامپیوترم رو روشن کردم. ساعت 3:30 شب بود. رفتم توو روم گی های اصفهان. فوری یکی پی ام داد. باهاش چت کردم و قرار گذاشتم. خونه اش نزدیک خونه مون بود. یه پسر سفید با هیکل پر و قد بلند. 
ساعت 4  صبح بود و هنوز مستیم نپریده بود. رفتم سر قرار و دیدمش و باهاش رفتم خونه اش..تا رسیدم افتادم رو تختش...اون هم رفت و یه مشت عطرو ادکلن به خودش زد و اومد...چقدر از بوی عطر و ادکلن موقع سکس بدم میاد...
اونقدر واسم ساک زد تا به زور تونست کیرم رو راست کنه.. و مالیدش و آبم رو آورد...منم بهش گفتم مستم و اصلا حال هیچ کاری ندارم...فقط بیا کنارم بخواب تا کیرتو بمالم و آبت رو بیارم..همین کارو واسش کردم و لباس هام رو پوشیدم و برگشتم خونه....
نمیدونم چرا تن به سکسی داده بودم که هیچ لذتی واسم نداشت..از روی لج بازی بود یا بچگی  یا تلافی ، نمیدونم. در هر حال من اون کار رو کردم...

فرداش که موبایلم رو روشن کردم محمد زنگ زد. فقط گفت: تو رو خدا دیگه خاموشش نکن، باشه، هر چی تو بگی. داد و بی داد نمیکنم.پاشو بیا پیشم میبد.
گفتم باشه و دوباره رفتم پیشش....

۱۳۹۲ تیر ۱۰, دوشنبه

التماس

صبح وقتی بیدار شدم و خواستم وسایلم رو جمع کنم و برم اصفهان، محمد تمام مدت بالا سرم ایستاده بود و داشت میگفت :کی بر میگردی؟ منم الکی بش گفتم پس فردا میام. قسم ازم گرفت که پس فردا بر میگردم. منم قسم دروغ خوردم. آخه هر چیز دیگه غیر از این میگفتم اصلا نمیذاشت که برم... تا ترمینال اومد دنبالم و منم با حالت افسرده و ناراحت باهاش خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم.

تقریبا 1 ساعت گذشته بود که واسش یه اس ام اس فرستادم. " نمیدونم من چه بدی بهت کرده بودم که لایق این همه دروغ و خیانت بودم، دیگه نمیخوام باهات باشم. قبض های تلفن هات هم کنار شماره تلفن هایی که از این و اون گرفتی، زیر پتو گذاشتم برات. بای"
تا وقتی رسیدم اصفهان حدود 50 بار میسد کال محمد رو موبایلم افتاده بود.
وقتی رسیدم یه راست رفتم خونه. نزدیک های ساعت 8 شب با خانواده رفتیم بیرون شام بخوریم. همون وقت محمد اس ام اس داد.." من اصفهانم. مسافر خونه نقش جهان. جون مادرت بیا ببینمت" هیچ جوابی ندادم. اصلا دلم نمیخواست دیگه ببینمش. نمیدونم چطوری خودشو رسونده بود اصفهان. یادم میاد هوا اون شب خیلی سرد بود. 

نزدیکای 12 شب برگشتیم خونه... ماشین رو توو پارکینگ گذاشتم و رفتم که در حیاط ساختمون رو ببندم...یهو دیدم محمد از پشت یه درخت داره میاد سمتم..باورم نمیشد...نمیدونستم چه مدت توو اون سرما اونجا با یه سوییشرت منتظر مونده بوده تا من برگردم خونه...چشماش قرمزه قرمز بود. از دور شروع کرد با صدای آروم التماس کردن.." محمدرضا...جون مادرت، یه لحظه..صبر کن.به حرفام گوش بده.." بهش گفتم: چطور جرات کردی بای در خونه..میدونی اگه مامانم میدیدت چه قدر میتونست بد بشه واسم. گفت :خوب چه کار میکردم، جواب نمیدادی. چه قیافه و لحن مظلومی به خودش گرفته بود. گفت: "غلط کردم، گوه خوردم. اشتباه کردم. تو با دوستات رفته بودی مسافرت.عصبانی بودم . به خدا اون چت ها همش الکی بوده. وقتی تو میایی اصفهان خوب من تنها میشم. کاری ندارم بکنم غیر چت."    گفتم: پس یعنی الان داری اعتراف میکنی که رفته بودی سکس؟!تازه بازم داری دروغ میگی، تاریخ اون عکس تو مال یه هفته پیش از اون مسافرت یک روزه ی من بود. و  آخه لا مصب من که تمام مدت پیش تو هستم، 2 روز در هفته به زور میام خونه مون که مامانم حرفی نزنه. یعنی 2 روز هم نمیشه بهت اعتماد کرد؟!"
یه دفعه عصبانی شد.، با صدای بلند و چشمای قرمز داد میزد " نه، نه.مال همون موقع بوده. گفتم که گوه خوردم. بیا منو بزن تا دلت خنک بشه" و شروع کرد به زدن خودش. با اون دست بزرگ و سنگینش اونقدر محکم میزد توو صورت و سرش و اون دستشو که تازه عمل کرده بود میزد توو دیوار که دیگه داشت اشکم رو در میاورد..
دستاش رو گرفتم..سعی کردم آرومش کنم. گفتم برو مسافر خونه بخواب، فردا میام پیشت، باشه.
نمیدونستم چه کارش کنم. حاظر نبود بره. داشت آبرومو میبرد توو خیابون. 
شروع کرد باز اصرار و التماس. " نه، نمیتونم امشب بدون تو بخوابم، تو رو خدا بیا تو هم پیشم." 
فایده ای نداشت اصلا..نمیفهمید....به مامانم گفتم شب میرم پیش یکی از دوستام و باهاش رفتم مسافر خونه و خوابیدیم.