۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

مسافرت شیراز

بابای محمد واسش یه آر دی سفید خریده بود . 
یه روز اومد و گفت میخوام برم شیراز واسه گرفتن کارت سوخت ماشین. بیا با هم بریم. منم از خدا خواسته قبول کردم. از آخرین باری که با محمد مسافرت رفته بودم خیلی گذشته بود و دلم مسافرت میخواست ولی میدونستم که این مسافرتو به دهنمون زهر مار خواهد کرد.
نزدیک ظهر بود که راه افتادیم...هوا گرم بود و ماشین هم کولر نداشت..
نزدیکای 4 صبح رسیدیم نزدیک شیراز...محمد خسته شده بود. ماشین رو توو پارکینگ یه رستوران بین راه پارک کرد و گفت: اینجا بخوابیم و صبح که شد بریم شیراز و کارامون رو انجام بدیم.
محوطه پر از پشه بود و مجبور بودیم توو گرما توو ماشین با پنجراه های بسته بخوابیم. محمد با یه شورت اومد صندلی عقب و سرش رو گذاشت رو پای من و خوابید.....مدت زیادی از خوابیدنش میگذشت و پای من سر شده بود...ولی وقتی نگاهش میکردم که چه معصومانه و بچه گانه خوابیده روی پام ، دلم نمیومد بیدارش کنم.

صبح بیدار شدیم و رفتیم  پست شیراز و کارت سوخت رو گرفتیم...خوشحال و خندان رفتیم تخت جمشید و بعد هم یه رستوران، تا ناهار بخوریم.
بعد از نهار به سمت اهواز راه افتادیم. نزدیکای غروب بود فکر میکنم که به 200 کیلومتری اهواز رسیده بودیم و داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و غیبت میکردیم که یهو نمیدونم چی شد که صحبت از آرتین به میون اومد.

آرتین یکی از فامیل های دوستای گی من بود و بای سکشوال خودشو معرفی میکرد. یه پسر فوق العاده خوشکل و ناز و خوشتیپ بود که هم من ازش خیلی خوشم میومد هم خود محمد هر وقت میدیش دست و پاشو گم میکرد.

یهو محمد پرسید: از آرتین خوشت میاد؟به نظرت خوبه؟ ... منم خیلی ریلکس ، فراموش کرده بودم محمد چه موجود روانی و بی منطقی هست. گفتم: آره خوب ، بد نیست.....

واااااااااای....دعوا شروع شد...محمد شروع کرد داد و بیداد...." آخه من که هیچ شباهتی به اون ندارم، پس من کیست نیستم، پس منو دوست نداری، چرا آخه؟ چرا مثل روزای اولت با من نمیشی دیگه؟"
خیلی عصبیم کرده بود..منم با لجبازی شروع کردم جوابشو دادن: " آره ، آرتین خیلی خوشکله و منم خیلی دوستش دارم، میخواستی اون موقع که داشتی دیت میزاشتی و سکس میکردی و من عاشقانه دوستت داشتم فکر اینجاشو بکنی"
با این حرفام محمد دیگه کاملا دیوانه شده بود. در حال رانندگی گریه میکرد و سرشو با تمام قدرت به فرمون میکوبید..چند تا مشت محکم هم به من زد...یه دفعه توو همین حال  ماشین رو برد سمت مقابل جاده، از روبه رو داشت یه کامیون می اومد...گفت: حالا که اینجور شد بزار با هم دیگه بمیریم......
من سعی میکردم خونسردیمو حفظ کنم..به این مسخره بازی ها عادت کرده بودم دیگه...با کامیون شاخ به شاخ شده بودیم و باهاش 15 متر فاصله داشتیم که محمد باز ماشین رو برد اون سمت...خدا رحم کرد...

از ماشین پیاده شدم...گفتم: خودم بر میگردم، دیگه یه لحظه هم سوار ماشینت نمیشم...پیاده شدم...محمد گاز داد رفت....
2 دقیقه بعد برگشت....باز گوه خوردم و غلط کردم هاش شروع شد و ....

شب بود که سالم بالاخره رسیدیم اهواز..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر