۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

هیجان به هر قیمتی

محمد توو میبد یه خونه گرفته بود. خونه ش یه کمی وحشتناک بود. از در کوچیکش که وارد میشدیم باید 10 تا پله رو بالا میرفتیم. بعد میرسیدیم به یه راهرو. آخر راهرو یه اتاق بود .  وسط راهرو ، حموم و دستشویی بود. اول راهرو، سمت راست،  هم دوباره چند تا پله میخورد و میرفت بالا تا به در پشت بوم میرسید و کنار در پشت بوم یه آشپزخونه ی کوچیک داشت. اهالی محل میگفتن توو اون خونه ، قبلا یه دختر دانشجو زندگی میکرده که به خاطر گاز گرفتگی خفه شده و مرده.
از اصفهان تا میبد با اتوبوس چیزی حدود 5 ساعت راه بود. من میرفتم پیشش و معمولا 3..4 هفته میموندم و بعد واسه 2..3 روز بر میگشتم اصفهان و بعد دوباره میرفتم اونجا..همون 2..3 روز هم به زور و دردسر و بحث اجازه میداد که برم اصفهان..اصرار داشت همه وقت من اونجا بمونم. توو خونه هم یه لحظه مال خودم نبودم..تمام مدت چسبیده بود به من..توو حمام، آشپزخونه، حتی دستشویی. وقتی میرفتم دستشویی هم به زور میگفت حق نداری در دستشویی رو ببندی و خودش مینشست و نگاهم میکرد..
چند ماه میشد که هیچ کدوم از دوستام رو ندیده بودم. اصلا وقتی نمونده بود واسم. اگر هم یکی از دوستام خدایی نکرده زنگ میزد بهم ، محمد ریجکتش میکرد و میگفت: "این دوستات از من خوششون نمیاد، من بی اف تو هستم و تو هم نباید باهاشون دیگه حرف بزنی!"
ظهر از خواب بلند میشدیم ، غذا میخوردیم ، سکس میکردیم ، عصر میرفتیم بیرون و یه دور توو شهر میزدیم و دوباره شب  تا ساعت 3 ..4 ،سکس و غذا و فیلم دیدن و یه کمی جر و بحث سر دوستای من و بعد اجبارا باید رو تخت یه نفره با یه متکا و به پتو میخوابیدیم و دوباره روز بعد.. کل برنامه ی زندگیم با محمد شده بود همین ها..اکثر مواقع من غذا میپختم، نود درصد مواقع هم سوپ، اونم سوپی که به غیر از آب و رشته و رب گوجه ، هیچی دیگه نداشت.یه وقتایی هم خیلی هنر به خرج میدادم و سیب زمینی هم سرخ میکردم. محمد هم این غذا های بد مزه ی من رو با ولع تمام میخورد.
دفعه اولی که سیب زمینی سرخ کردم ، اونقدر شور شده بود که خودم هم نتونستم بخورم، ولی محمد تا آخرشو خورد. وقتی بهش گفتم چطوری میتونی این غذای شور رو بخوری؟ گفت : "اشکال نداره عزیزم، چون با عشق درست کردی، واسه من خوشمزه س."
بعضی وقت ها هم محمد از بیرون غذا میگرفت و خلاصه روزگار پیش میرفت.
محمد به اسم دانشگاه اومده بود اونجا و خونه گرفته بود. واقعا هم قبول شده بود. ولی حتی یک روز هم دانشگاه نمیرفت. تمام هزینه های دانشگاه رو از باباش میگرفت و همش رو خرج میکرد. هر روز یه وسیله ی جدید واسه خونه میخرید. ماکرو ویو ، نون تست کن، کامپیوتر جدید، لباس ، چایی ساز و ... 
کلا زندگیمون یه کم تکراری شده بود و نیاز به هیجان توو هر دوتامون موج میزد. آخه ماشین هم نداشتیم دیگه که بتونیم مسافرت بریم.
خونه ی محمد نزدیک یه اتوبان بود. چند تا مغازه کنار اتوبان بود  که شبانه روزی باز بودن. همه چیز هم داشتن. از پنیر و مواد غذایی تا منقل و سفا لی جات..
یه شب نزدیکای ساعت 3  بود که به محمد گفتم:"بیا بریم سیگار بخریم." یه نگاهی به من کرد و یه کاپشن گشاد پوشید و گفت:" باشه، بریم." رفتیم همون مغازه ی شبانه روزی کنار اتوبان. صاحب مغازه ، توو مغازه خوابیده بود. بیدارش کردم و گفتم سیگار میخوام. یارو رفت و 4 نخ وینستون لایت آورد. پولش رو دادم واومدیم بیرون. به محض اینکه از مغازه دور شدیم، محمد دست کرد زیر کاپشنش و 2 بسته شیرینی در آورد، قطاب یزد بود. با تعجب گفتم: اینا رو از کجا آوردی؟!! گفت: بیا عزیزم، اینا رو برای تو دزدیدم. گفتم: چجوری آخه؟ کی این کار رو کردی که حتی من متوجه نشدم؟!! گفت: "این دستای منو دست کم گرفتی؟!بیا بریم خونه با شیر کاکائو بخوریم."
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! از یه طرف به نظرم کارش جالب و هیجان انگیز بود، از یه طرف دیگه دزدی کرده بود!!
ترجیح دادم باهاش بحثی نکنم. فقط خندیدم و گفتم: باشه ، بریم، ولی دیگه این کارا رو نکن....
یه روز دیگه محمد چند تا کاندوم رو با گاز شهری پر کرد و به تهشون یه کاغذ وصل کرد و رفت رو پشت بوم. گفت: "میخوام اینها را بپوکونم، فکر کنم جالب بشه وقتی توو هوا میپکن." منم که عاشق این کارا..گفتم:" پایه ام، منم  با موبایلم فیلم میگیرم."
رفتیم رو پشت بوم و محمد کاندوم های پر گاز رو آتیش زد.ترکیدن. ولی انگار اون حسی که باید بهمون میداد رو نداد. محمد گفت: " توو فضای آزاد حال نمیده. بیا بریم توو اتاق بپوکونیمشون." اولش گفتم نه ولی بعد پایه شدم. 4 تا کاندوم رو پر گاز کرد و به سقف  چسبوند، یه دستمال کاغذی هم به دمشون وصل کرد و دستمال رو آتیش زد! من توو راهرو ایستاده بودم و فیلم میگرفتم. محمد هم اومد توو راهرو..یه دفعه کاندوم ها پوکیدن و واسه یه لحظه آتیش تمام سقف رو گرفت. خیلی با حال شد. خوشم اومد...زندگیمون داشت یواش یواش باز هیجان انگیز میشد !!!
هنوز اون فیلم رو دارم..هنوزم وقتی صدای خنده هامون رو توو فیلم میشنوم اشک توو چشم هام جمع میشه....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر