۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

سفر تهران 2

محمد خیلی راحت آدرس خونه ی آرش رو پیدا کرد و رفتیم در خونه اش. آرش اومد بیرون و سوار ماشین شد... 
ساعت تقریبا 9 شب بود. به آرش گفتم: ما باید امشب برگردیم اصفهان و الان فقط میخواییم یه دوری توو شهر بزنیم. آرش گفت:بریم پارک ملت. احتمالا الان اونجا میتونیم چند تا از گی ها رو ببینیم!
من و محمد و آرش رفتیم سمت پارک ملت. ماشین رو توو یکی از خیابون های اطراف، پارک کردیم و هر سه تا رفتیم توو پارک.
یادم میاد داشتیم از یه سری پله بالا میرفتیم که چند نفر رو دیدیم نشسته بودن کنار پله ها. از ظاهرشون معلوم بود ارازل و اوباشن. خیلی بد جوری بهمون نگاه میکردن. محمد از نگاه کردنشون عصبانی شده بود. چند قدم ازشون دور شدیم که یهو یکیشون با صدای بلند یه چیزی به ترکی گفت. هیچ کدوم معنی حرفشو نفهمیدیم. محمد دیگه خیلی ناراحت و عصبی شده بود. برگشت و رفت سمتشون. من و آرش داد زدیم، ولشون کن بابا، بیا بریم، احتمالا مستن! محمد ایستاده بود روبه روشون و داشت با صدای بلند داد میکشید: به چی نگاه میکنی؟ ها؟ به چی نگاه میکنی؟ اگه تخم داری بلند شو درست بگو ببینم چی میگی؟... یه کم داد زد و اونا نشسته بودن و نگاه هش میکردن..
آرش داد زد: "بیا، ول کن." منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. از یه طرف خیلی خوشم اومد از محمد که میخواست از ما دفاع کنه مثلا. از یه طرف دیگه حوصله ی درد سر نداشتم اصلا. خلاصه محمد داد هاش رو کشید و اونا هم اصلا از جاشون تکون نخوردن و محمد هم بیخیال شد و اومد.
بعد هر سه رفتیم توو پارک قدم زدیم و چای خوردیم و سیب زمینی سرخ شده خریدیم و خوردیم. یه کمی هم نشستیم و حرف زدیم. متوجه شده بودم که آرش از محمد زیاد خوشش نیومده. کلا آرش آدم خیلی مبادی آدابی بود و از شخصیت های مثل محمد خوشش نمی اومد.
بعد از یکی دو ساعت گشت زنی توو پارک، از پارک اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین. باید آرش رو میرسوندیم خونه اش و میرفتیم اصفهان. 
به محض اینکه به ماشین رسیدیم، یه لحظه متوجه شدم 5.. 6 نفر از سر کوچه دارن میان سمتمون. نشستیم توو ماشین. من و محمد جلو نشستیم و آرش صندلی عقب . هنوز حرکت نکرده بودیم. محمد داشت از آرش میپرسید که چطوری باید از اینجا تا خونه اش بریم که یهو دیدیم 5..6 نفر با چوب و زنجیر دور ماشین رو گرفتن. یکیشون کنار در سمت محمد ایستاده بود و داشت داد میزد "بیا بیرون کارت دارم، بیا بیرون" آرش داد زد:" حرکت کن، زود باش، حرکت کن." من هاج و واج مونده بودم که چه اتفاقی داره می افته! تا محمد به خودش اومد و ماشین رو روشن کرد و خواست راه بیافته، همه شون با هم با زنجیر و چوب داشتن میزدن به ماشین.یهو شیشه عقب ماشین رو خرد کردن. محمد گاز داد و ازشون دور شدیم...
شیشه عقب خورد شده بود و ریخته بود رو سر آرش، ولی آرش حالش خوب بود و طوریش نشده بود. محمد خیلی عصبانی بود و داشت فحش میداد.منم واقعا شوکه شده بودم.یعنی این همه مدت اون دیونه ها ما رو تعقیب میکردن؟! محمد یه دفعه توو یکی از خیابون های اون اطراف نگه داشت و من و آرش رو پیاده کرد، گفت همین جا وایسید تا من برگردم، باید تلافی کنم. اصلا نمیتونستم باهاش بحث کنم. مثل دیونه ها شده بود.
نزدیک 1 ساعت منتظر محمد ایستادیم.بالاخره برگشت. سوار شدیم. محمد شروع کرد به تعریف..."رفتم دنبالشون، توو چند تا خیابون اون طرف ترش دو تاشون رو پیدا کردم ، یه چوب بزرگ از گوشه ی خیابون پیدا کردم و از ماشین پیاده شدم و آهسته از پشت سر بهشون نزدیک شدم، آنچنان از پشت سر زدم توو سر یکیشون که فکر کنم مرد اصلا، چوب رو همونجا انداختم و فرار کردم ، اومدم. انتقاممو گرفتم"
خیلی به نظرم داستانش مسخره اومد.انگار الکی میخواست بگه آره، من شکست نخوردم.حوصله بحث نداشتم.شیشه ماشین شکسته بود. حالا باید چه کار میکردم؟ خیلی دیر شده بود و نمیتونستیم برگردیم اصفهان. آرش گفت: امشب بیایین خونه ی من، فردا صبح میریم شیشه ماشین رو عوض میکنیم، نگران نباشین.
اون شب رو هم موندیم تهران، خونه آرش ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر